زیر مجموعه ها
فصل ششم: دام هاى شیطان
licenseالإمام الرضا عن آبائه علیهم السلام
إنَّ إبليسَ كانَ يَأتِي الأَنبِياءَ عليهم السلام مِن لَدُن آدَمَ عليهالسلامإلی أن بَعَثَ اللّه ُ المَسيح َ عليهالسلام يَتَحَدَّثُ عِندَهُم ويُسائِلُهُم، ولَم يَكُن بِأَحَدٍ مِنهُم أشَدُّ اُنسا مِنهُ بِيَحيَی بنِ زَكَرِيّا، فَقالَ لَهُ يَحيی: يا أبا مُرَّةَ إنَّ لي إلَيكَ حاجَةً. فَقالَ لَهُ: أنتَ أعظَمُ قَدراً مِن أن أرُدَّكَ بِمَسأَلَةٍ فَسَلني ما شِئتَ، فَإِنّي غَيرُ مُخالِفِكَ في أمرٍ تُريدُهُ. فَقالَ يَحيی: يا أبا مُرَّةَ اُحِبُّ أن تَعرِضَ عَلَيَّ مَصائِدَكَ وفُخوخَكَ الَّتي تَصطادُ بِها بَني آدَمَ. فَقالَ لَهُ إبليسُ: حُبّا و كَرامَةً، وواعَدَهُ لِغَدٍ، فَلَمّا أصبَحَ يَحيی عليهالسلامقَعَدَ في بَيتِهِ يَنتَظِرُ المَوعِدَ وأجافَ عَلَيهِ البابَ إغلاقا فَما شَعَرَ حَتّی ساواهُ من خَوخَةٍ كانَت في بَيتِهِ، فَإِذا وَجهُهُ صورَةُ وَجهِ القِردِ، وَجَسَدُهُ عَلی صورَةِ الخِنزيرِ، وإذا عَيناهُ مَشقوقَتانِ طولاً، وفَمُهُ مَشقوقٌ طولاً وإذا أسنانُهُ وفَمُهُ عَظما واحِدا بِلا ذَقَنٍ ولا لِحيَةٍ، ولَهُ أربَعَةُ أيدٍ: يَدانِ في صَدرِهِ ويَدانِ في مِنكَبِهِ، وإذا عَراقيبُهُ قَوادِمُهُ، و أصابِعُهُ خَلفَهُ، وَعلَيهِ قَباءٌ وقَد شَدَّ وَسَطَهُ بِمِنطَقَةٍ فيها خُيوطٌ مُعَلَّقَةٌ بَينَ أحمَرَ و أخضَرَ وأصفَرَ وَجميعِ الأَلوانِ، وإذا بِيَدِهِ جَرَسٌ عَظيمٌ، وعَلی رَأسِهِ بَيضَةٌ، وإذا فِي البَيضَةِ حَديدَةٌ مُعَلَّقَةٌ شَبيهَةٌ بِالكُلاّبِ. فَلَمّا تَأَمَّلَهُ يَحيی عليهالسلام قالَ لَهُ: ما هذِهِ المِنطَقَةُ الَّتي في وَسَطِكَ؟ فَقالَ: هذِهِ المَجوسِيَّةُ، أ نَا الَّذي سَنَنتُها وزَيَّنتُها لَهُم. فَقالَ لَهُ: فَما هذِهِ الخُيوطُ الأَلوانُ؟ قالَ: هذِهِ جَميعُ أصباغِ النِّساءِ، لا تَزالُ المَرأَةُ تَصبَغُ الصِّبغَ حَتّی تَقَعَ مَعَ لَونِها، فَأَفتَتِنَ النّاسَ بِها. فَقالَ لَهُ: فَما هذَا الجَرَسُ الَّذي بِيَدِكَ؟ قالَ: هذا مَجمَعُ كُلِّ لَذَّةٍ مِن طُنبورٍ و بَربَطٍ ومِعزَفَةٍ وطَبلٍ ونايٍ وصُرنايٍ، وإنَّ القَومَ لَيَجلِسونَ عَلی شَرابِهِم فَلايَستَلِذّونَهُ فَاُحَرِّكُ الجَرَسَ فيما بَينَهُم، فَإِذا سَمِعوهُ استَخَفَّهُمُ الطَّرَبُ، فَمِن بَينِ مَن يَرقُصُ ومِن بَينِ مَن يُفَرقِعُ أصابِعَهُ، ومِن بَينِ مَن يَشُقُّ ثِيابَهُ. فَقالَ لَهُ: وأيُّ الأَشياءِ أقَرُّ لِعَينِكَ ؟ قالَ: النِّساءُ، هُنَّ فُخوخي ومَصائِدي، فَإِنّي إذَا اجتَمَعَت عَلَيَّ دَعَواتُ الصّالِحينَ ولَعَناتُهُم صِرتُ إلَی النِّساءِ فَطابَت نَفسي بِهِنَّ. فَقالَ لَهُ يَحيی عليهالسلام: فَما هذِهِ البَيضَةُ الَّتي عَلی رَأسِكَ؟ قالَ: بِها أتَوَقّی دَعوَةَ المُؤمِنينَ. قالَ: فَما هذِهِ الحَديدَةُ الَّتي أراها فيها؟ قالَ: بِهذِهِ اُقَلِّبُ قُلوبَ الصّالحِينَ. قالَ يَحيی عليهالسلام: فَهَل ظَفِرتَ بي ساعَةً قَطُّ؟ قالَ: لا، ولكِن فيكَ خَصلَةٌ تُعجِبُني. قالَ يَحيی: فَما هِيَ ؟ قالَ: أنتَ رَجُلٌ أكولٌ، فَإِذا أفطَرتَ أكَلتَ وبَشِمتَ فَيَمنَعُكَ ذلِكَ مِن بَعضِصَلاتِكَ وقِيامِكَ بِاللَّيلِ. قالَ يَحيیعليهالسلام: فَإِنّي اُعطِي اللّه َ عَهدا أنّي لا أشبَعُ مِنَ الطَّعامِ حَتّی ألقاهُ. قَالَ لَهُ إبليسُ: وأ نَا اُعطِي اللّه َ عَهدا أنّي لا أنصَحُ مُسلِما حَتّی ألقاهُ، ثُمَّ خَرَجَ فَما عادَ إلَيهِ بَعدَ ذلِكَ.
معصومین (ع)شیطان، از زمان آدم علیه السلام تا هنگامی كه خداوند، مسیح علیه السلام را برانگیخت، سراغ پیامبران می آمد، با آنان سخن می گفت و از آنان سؤال می كرد و بیش از همه با یحیی بن زكریا علیه السلام مأنوس بود. [روزی]یحیی به وی گفت: «ای ابا مُرّه (پدر تلخی ها)! از تو خواسته ای دارم». شیطان گفت: تو برتر از آنی كه خواسته ات را رد كنم. هرچه می خواهی بپرس. به راستی كه من، در كاری كه تو بخواهی، مخالف تو نیستم. یحیی علیه السلام گفت: «ای ابا مُرّه! دوست دارم برایم دام ها و تله هایت كه با آنها آدمیان را به دام می اندازی، بیان كنی». شیطان گفت: [چشم ،] با علاقه و احترام! و وعده فردا را داد. چون صبح شد، یحیی علیه السلام در خانه نشست و منتظر قرار بود و در را محكم بست تا این كه با او از روزنه خانه، مواجه شد كه صورتش صورت بوزینه و بدنش، بدن خوك بود. چشمان و دهانش از طول شكافته بود. دندان ها و دهانش یك استخوان بدون چانه و ریش بود و چهار دست داشت: دو دست در سینه و دو دست در شانه، پیِ پاهایش در جلو و انگشتانش در پشت بود. قبایی به تَن داشت كه وسطش را با كمربندی كه خط های رنگارنگ داشت، بسته بود. زنگی بزرگ در دست داشت. كلاه خُودی روی سرش بود و در آن، آهنی آویزان بود، شبیه چنگال آهنین. وقتی یحیی در وی نگریست، به وی گفت: «این كمربندِ وسط [قبا] چیست؟». گفت: این، نشان مَجوسیّت (زُنّار) است. من آن را بنیاد كردم و برایشان آرایش دادم. پرسید: «این خط های رنگی چیست؟». گفت: این، نمای رنگ های زنان است. زن با آن، رنگ عوض می كند تا مردم را بدان بفریبد. پرسید: «این زنگ در دست تو چیست؟». گفت: این، در بر دارنده همه خوشی ها از قبیل: تار، عود، ساز، دُهُل، نِی و كَرناست. مردمان، وقتی بر سفره شراب می نشینند و از آن لذّت می برند، این زنگ را در میان آنان به صدا درمی آورم. وقتی آن را بشنوند، طرب، آنان را سُست می گرداند. برخی می رقصند، برخی بِشكن می زنند و برخی لباسشان را پاره می كنند. پرسید: «چه چیز، [مایه] چشم روشنی توست؟». گفت: زنان. آنها تله ها و دام های من اند. هرگاه دعای صالحان و نفرین آنها بر من سرازیر شود، سراغ زنان می روم و آرامش می گیرم. یحیی علیه السلام گفت: «این كلاه خُود روی سرت چیست؟». گفت: با آن خود را، از دعای مؤمنان، نگه می دارم. گفت: این آهنی كه داخل آن است، چیست؟ گفت: با آن، دل صالحان را دگرگون می سازم. یحیی علیه السلام گفت: «آیا تاكنون بر من پیروز شده ای؟». گفت: نه؛ ولی در تو خصلتی است كه خوشم می آید. یحیی علیه السلام گفت: «آن خصلت چیست؟». گفت: تو مردی پُرخوری. وقتی افطار می كنی و می خوری و پُرخوری می كنی، تو را از نماز و شب زنده داری باز می دارد. یحیی علیه السلام گفت: «با خدا پیمان می بندم كه از این پس، از غذا سیر نشوم تا خدا را ملاقات كنم». شیطان گفت: و من هم با خدا عهد می بندم كه مسلمانی را نصیحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم. پس، از نزد یحیی علیه السلام بیرون رفت و دیگر برنگشت.