جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

tavān
power  |

توان

معنی: توان . [ ت ُ / ت َ ] (اِ) قوت . طاقت . (صحاح الفرس ). قوت و قدرت و توانائی باشد. (برهان ). قدرت . (فرهنگ جهانگیری ). توانائی . (فرهنگ رشیدی ). زور و قوت ، و به فتح اول خطاست . (غیاث اللغات ). زور و قوت . تنو و تیو و نیرو مترادف اینند. (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی توانائی معروف است یعنی قدرت و دولت که صاحب توان را توانگر گویند. (انجمن آرا). قوت و قدرت و زور. (ناظم الاطباء). قوه . قوت . زور. (فرهنگ فارسی معین ). وسع. تاب . یارا. استطاعت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستائی «تو» (توانستن ، قدرت داشتن )، «تواچا» ، پهلوی «توان » ، هندی باستان «تو» ، «تویتی » ، ارمنی «توم » (ماندن ، دوام کردن ، تحمل کردن ، استقامت داشتن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود...
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را به فرزند باشد توان .
فردوسی .
نوان گشت بیژن ز زخم جوان
رمیده ز سر هوش و از تن توان .
فردوسی .
ز ضحاک ترسنده جمشیدیان
نماند ایچشان رای و توش و توان .
فردوسی .
شب و روز روشن روانش توئی
دل و جان و هوش و توانش توئی .
فردوسی .
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی .
بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان .
فرخی .
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ .
(گرشاسبنامه ).
همه زور و فر و توان و بهی
تو دادی و آن را که خواهی دهی .
(گرشاسبنامه ).
همه چیزشان بد، نبدْشان توان
چو باشد تن مردم بی روان .
(گرشاسبنامه ).
ز تست این توان من ، از زور نیست
که بی تو مرا زور یک مور نیست .
(گرشاسبنامه ).
چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد. (منتخب قابوسنامه ص 14).
زلیخا به دیدار او یافت جان
غمش رفت و آمد دوباره توان .
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای پسر خسرو حکمت بگوی
تات بود طاقت و توش و توان .
ناصرخسرو.
آنچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان .
ناصرخسرو.
این را که همی بینی ، از گرمی و سردی
از ترّی و خشکی و ضعیفی و توان را.
ناصرخسرو.
جوان را جوانی فلک بازخواهد
ستاند توان از توانا ستمگر.
ناصرخسرو.
ترسم که تلافی بود وز آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم .
مسعودسعد.
بهانه بر قضا چه نْهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم ، بنگر تا چه توفیق و توان بینی .
سنائی .
به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور به تکاور جهی ، از غوش به غوش .
سوزنی .
جمشیدصورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب همت و هومان تن و توان .
سوزنی .
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نبینم در او توان سخن ؟
سوزنی .
تا جهان شد ناقه از سرسام دی ماهی برست
چارمادر بر سرش توش و توان افشانده اند.
خاقانی .
زبان تو در سوددانستن است
توان تو در ناتوانستن است .
خاقانی .
در دولت جاودانْت بینام
هم حرمت و هم توان کعبه .
خاقانی .
تاتوانی خون گری خاقانیا
کآن جوانی وآن توان بدرود باد.
خاقانی .
نه در طبع نیرو، نه در تن توان
خمیده شده زادسرو جوان .
نظامی .
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان .
نظامی .
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان .
نظامی .
از تودل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی .
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان .
سعدی .
چون چین سر زلف بتان تاب کمندت
از جان دلیران ببرد تاب و توان را.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز.
حافظ.
- بی توان ؛ بی نیرو. ناتوان . ضعیف . مقابل توانا و نیرومند :
با طاقت و هوشیم ما و اوخود
بی طاقت و بی هوش و بی توان است .
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب زیر شود.
- ناتوان ؛ بی توان . کسی که از عهده ٔ انجام کاری برنیاید. سست . مقابل زورمند و صاحب قدرت و دولت :
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان .
فردوسی .
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان .
فرخی .
چون دیده ای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه .
خاقانی .
خاک بالین رسول اﷲ همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام .
خاقانی .
نه لشکر، یکی کوه بااو روان
که در زیر او شد زمین ناتوان .
نظامی .
به پیر کهن بر ببخشد جوان
توانا کند رحم بر ناتوان .
سعدی (بوستان ).
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خودمزن .
(گلستان ).
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یا تنم .
سعدی .
- ناتوانی ؛ عجز. درماندگی . ضعف . سستی . مقابل توانایی :
ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد.
مسعودسعد.
رجوع به بی توان و ناتوان و ناتوانی شود.
|| بمعنی ابر هم هست که به عربی سحاب گویند. (برهان ).ابر را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). به معنی ابر نیز آمده . (از فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). ابر وسحاب . (ناظم الاطباء) :
ز سیلی که بر کوه ریزد توان
شود بر سر کوه کشتی
روان .
خسرو (از آنندراج ).
ز روی بحر معلق توان شده پیدا
چو پشت ماهی سیم از میانه ٔ جیحون .
عمید (ایضاً).
|| (اصطلاح حساب ) حاصل ضرب چند عدد متساوی در یکدیگر، درین صورت یکی از عاملهای ضرب را پایه و شماره ٔ عاملها را نماینده ، یا نما گویند. مثلاً:
625=5*5*5*5
625 توان (قوه ٔ) چهارم عدد 5 است . (فرهنگ فارسی معین ).
- توان دوم ؛ این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مجذور در اصطلاح حساب پذیرفته است . رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
- توان سوم ؛ این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مکعب در اصطلاح حساب پذیرفته و اضافه کرده است که در اصطلاح هندسه بکار نمی رود. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
|| (اصطلاح فیزیک ) مقدار کاری که در مدت یک ثانیه انجام گیرد.(فرهنگ فارسی معین ). || ممکن بودن هر چیزرا نیز گفته اند. (از برهان ). امکان و ممکن . (ناظم الاطباء). بمعنی اخیر در دساتیر آمده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود. || (فعل ) ریشه ٔ فعل که به صورت معین فعل آید چون توان آمدن ، توان بودن ، توان گفتن ، توان رفتن ، توان دادن ،توان نهفتن ، توان زدن ، توان شمردن ، توان دیدن ، توان زیستن و جز اینها که غالباً امکان تحقق یافتن فعل را می رساند و بدون شخص آید :
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاذ.
فرالاوی .
چگونه توان کرد از تو نهان
چنین راز و این کارهای گران ؟
فردوسی .
دل من چو شد از ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه ؟
فردوسی .
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه ، کس پوستین .
عنصری .
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن .
عسجدی .
توان دانست که میوه بر چه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و توان بودن که این وقت دیگر پیغامبری بوده است و خدای تعالی علیم است ... که در تواریخ اختلاف عظیم است . (مجمل التواریخ و القصص ).
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام .
خاقانی .
دلی کآفت جان جست ، دلارام توان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست .
خاقانی .
از وفاها هرچه بتوان می کنم
وز جفاها هرچه بتوان می کند.
سعدی .
به شعر خاص چو سنجر نمی رسم چه توان
لغت غریب و مرا احتیاج فرهنگ است .
سنجر کاشی (از آنندراج ).
نگاری تندخو دارم قمرشکل و فلک شیوه
به هر کس بد کند خاطر نباشد روی بهبودش
مزاج نازکی دارد که بهر هیچ می رنجد
چو میرنجد کسی نتوان به صد جان کرد خوشنودش .
نظیری (از آنندراج ).
یا مرگ یا وصال ، سخن ختم می کنم
زین بیش بافراق مدارا نمی توان .
ظهوری (ایضاً).
کز اقبال ثانی ّ صاحبقران
شکار چنین صید وحشی توان .
ابوطالب کلیم (ایضاً).
کنم چون خودی را اگر پیروی
دگر کی توان دعوی خسروی ؟
ملا هاتفی (ایضاً).
نخست از سرم باید افسر نهاد
که تا در کلاهش توان سر نهاد.
؟ (ایضاً).
رجوع به توانستن شود.
... ادامه
902 | 0
مترادف: 1- استطاعت، استعداد، انرژي، تاب، تحمل، توانايي، رمق، زور، طاقت، قابليت، قدرت، قوا، قوت، كارآيي، نيرو، وسع، يارا 2- قوه، نما
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (اسم) [پهلوی: tuvān]
مختصات: (تَ) (اِ.)
الگوی تکیه: WS
نقش دستوری: اسم
آواشناسی: tavAn
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 457
شمارگان هجا: 2
دیگر زبان ها
انگلیسی
power | might , exponent , potency , vigor , capacitance , vim , puissance , vigour
ترکی
güç
فرانسوی
pouvoir
آلمانی
leistung
اسپانیایی
fuerza
ایتالیایی
energia
عربی
قوة | القوة , طاقة , سلطة , قدرة , صلاحية , سلطات , نفوذ , سلطان , مقدرة , تأثير , قوة عقلية , اله إو إلاهة , حول قوة , حول , شغل , وصل الي السلطة
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "توان" در زبان فارسی به معنی قدرت، قابلیت یا امکان است. این کلمه می‌تواند در جملات مختلف به کار رود و قواعد خاصی برای نگارش آن وجود ندارد، اما در نگارش و استفاده از آن، به چند نکته مهم توجه کنید:

  1. استفاده صحیح از کلمه: "توان" معمولاً به عنوان اسم به کار می‌رود. برای مثال:

    • «او توانایی انجام این کار را دارد.»
    • «این ورزش باعث افزایش توان بدنی می‌شود.»
  2. ترکیب با دیگر کلمات: "توان" می‌تواند با دیگر واژه‌ها ترکیب شود و معانی متنوعی به خود بگیرد. برای مثال:

    • "توانمندی" (توان + مندی) به معنای قابلیت یا قدرت یک فرد یا سیستم.
    • "توانایی" (توان + آیی) که به معنی قابلیت انجام کار خاصی است.
  3. نکات نگارشی:

    • در استفاده از "توان" در متن‌های ادبی یا علمی، دقت کنید که جملات و عبارات مرتبط با آن منطقی و روان باشند.
    • "توان" باید در جای مناسب خود در جمله قرار گیرد و از لحاظ دستوری با دیگر واژه‌ها همخوانی داشته باشد.
  4. نکات تلفظی: "توان" به صورت "tavān" تلفظ می‌شود و در نوشتار باید به نقاطی مانند همزه یا تنوین در دیگر کلمات دقت کرد.

با توجه به این نکات، می‌توانید از "توان" به درستی و به شکلی مؤثر استفاده کنید. اگر سوال یا مورد خاصی درخصوص کلمه "توان" دارید، خوشحال می‌شوم که کمک کنم.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "توان" در جمله آورده‌ام:

  1. او توانایی بالایی در یادگیری زبان‌های خارجی دارد.
  2. با تمرین مداوم، توانستم مهارت‌های ورزشی‌ام را بهبود بخشم.
  3. مهندسین این پروژه توانسته‌اند یک سیستم انرژی تجدیدپذیر طراحی کنند.
  4. این دستگاه دارای توان ۱۰۰۰ وات است و می‌تواند به سرعت غذا را گرم کند.
  5. او با تلاش و کوشش توانست به هدفش برسد.

اگر به مثال‌های بیشتری نیاز دارید، خوشحال می‌شوم کمک کنم!


واژگان مرتبط: برق، نیرو، اقتدار، حکومت، توانایی، انرژی، نماینده، لیاقت، نیرومندی، ظرفیت خازنی، ظرفیت الکتریکی، فشار

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


لام تا کام نسخه صفحه کلید نیز راه اندازی شده است. شما با استفاده از کلیدهای موجود بر روی صفحه کلید دستگاهتان می توانید با وب سایت ارتباط برقرار کنید.
لیست کلید های میانبر

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری