جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: جستن . [ ج َ ت َ ] (مص ) رها شدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). رهائی یافتن . رَستن . (ناظم الاطباء). خلاص شدن : ز بددست ضحاک تازی ببست به مردی ز چنگ زمانه بجست . فردوسی . که جستی سلامت ز کام نهنگ بگاه گریزش نکردی درنگ . فردوسی . پرستندگان آن که بودند مست یکی زنده از دست ایشان نجست . فردوسی . هزار و چهل نامور خسته بود که از پای پیلان برون جسته بود. فردوسی . تنی چند از آب دریا بجست رسیدند نزدیکی آبخوست . عنصری . نتوان جستن از قضا و قدر. عنصری . که نتوانی ز بند چرخ رستن ز تقدیری که یزدان کرد جستن . فخرالدین گرگانی . خدای عزوجل بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عادل و رحیم افتاده است مگر سر بسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکوصدقه بود. (تاریخ بیهقی ). که وی شغلی کند، کرد، یکچندی سالاری غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). یکی کشتی و چند تن ناتوان بجستند و رفتند زی پهلوان . (گرشاسب نامه ). جوینده ٔ جَسته گشت وز من میجَست همی چو مَنْش جُستم . ناصرخسرو. مردمان را همه بکشت . ما به هزار جهد بجستیم . (از اسکندرنامه ). عقل را هرکه با بدی آمیخت لاجرم عقل جست و او آویخت . سنائی . هرکه اندر سایه ٔ اقبال او مسکن گرفت از سموم فاقه و ادبار و محنت جست و رست . سوزنی . چون به درگاه سیدالوزرا برسد جست و رسته شد زعقاب . سوزنی . اگر جستم از دست این تیرزن من و موش و ویرانه ٔ پیرزن . سعدی . من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم که باد صبح نتواند ز بند زلف اوجستن . سلمان . || خیز نمودن . (برهان ). خیز کردن . خیز برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). خیزکردن . (آنندراج ). پریدن . (یادداشت مؤلف ) : شیر خشم آورد و جست از جای خویش آمد آن خرگوش را الفغده پیش . رودکی . بروز جوانی بزور دو پای چو باد وزان جستمی من ز جای . فردوسی . به آوردگه رفت چون پیل مست چو کوه روان اسبش از جا بجست . فردوسی . چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید. فردوسی . چون برون جست لوز از سوراخ شد سموره بنزد او گستاخ . عنصری . بر او جست عذرا چو شیر نژند بزد دست و از پیش چشمش بکند. عنصری . هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید در آب جهد جامه دگر بار بشوید. منوچهری . جست از جایگه آنگاه چو خناس هوس اندر سر و اندر دل وسواس . منوچهری . بگذرد زود بیک ساعت از پول صراط بجهد باز بیک جستن از کوه حراز. منوچهری . همی جست چون تیر و رفتار تیر ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر. اسدی . در آن میان از کنیزکیش خشم آمد، آن انگشتری بخشم بر وی زد نگینش بجست و انگشتری و نگین هردو در حوض افتادند. (نوروزنامه ). زآنکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست بدسگال دولتش را دل درید و دیده جست . سوزنی . جستم و این خواب پیش خضر بگفتم از نفسش صدق الکلام برآمد. خاقانی . من جسته چو باغبان پس این بنشسته چو گربه در پی آن . خاقانی . - از جای جستن ؛ نشستن مرد خفته بشتاب یا برخاستن نشسته . از جا پریدن : چو بیدار گشتم بجستم ز جای چو سایه شب تیره بودم بپای . فردوسی . چو در شب خروش آمد از کرنای بجستند ترکان جنگی ز جای . فردوسی . - از خواب جستن ؛ به آوازی بلند یا خوابی ورؤیایی هول بسرعت و شتاب بیدار شدن . (یادداشت مؤلف ). - بر پای جستن ؛ برخاستن . قیام کردن . بر پا خاستن . بشتاب برخاستن : خروشان شد آنگاه و بر پای جست چنین گفت کای شاه یزدان پرست . فردوسی . جهاندیده سنباد بر پای جست میان بسته و تیغ هندی بدست . فردوسی . - برجستن ؛ به هوا پریدن . پای کوبی کردن : چو زنگی مرا دید برجست زود بپیچید بر خود بکردار دود. نظامی . پیر چون دید میهمان برجست به پرستشگری میان دربست . نظامی . مهین بانو زمین بوسید و برجست به خسرو گفت ما را حاجتی هست . نظامی . بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط ز بس که عارف و عامی برقص برجستند. سعدی . - برون جستن ؛ برون پریدن . بیرون آمدن . درآمدن : جهان را یافتی با راحت و روشن چو زآن تنگی و تاریکی برون جستی . ناصرخسرو. || گریختن . (برهان ) (آنندراج ). حمله کردن و فرار کردن . (ناظم الاطباء) : روز جستن تازیان همچون نوند روز دل (دژ) چون شصت ساله سودمند. رودکی . وز بر خوشبوی نیلوفر نشست چون گه رفتن فرازآمد بجست . رودکی . پس مسلمانان شمشیر اندرنهادند و آن خزریان بکشتند و ایشان ده هزار مرد بودند وقتی آفتاب برآمد همه را کشته بودند مگر گروهی که بجستند و پیش خاقان شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس آن حصار بگرفتند و مهتر بلنجر با مقدار پنجاه هزار مرد بجست و به سمرقند شد و بلنجر بدست مسلمانان افتاد.(ترجمه ٔ طبری بلعمی ). عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از بادخن . کسائی . من با تو رام باشم همواره تو چون ستاغ کره جهی از من . خفاف . خود و ویژگان بر هیونان مست بسازیم بی خستگی راه جست . فردوسی . بدو گفت کای نامور پهلوان چگونه بجستی ز بند گران . فردوسی . قلون دید دیوی بجسته ز بند بدست اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی . فریبنده دیوی ز دوزخ بجست بیامد دل شاه توران بخست . فردوسی . سپهدار توران ز چنگش بجست یکی باره ٔ تیزتک برنشست . فردوسی . وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ . فرخی . گفتم ای خانه بتو باغ بهشت چون برون جسته ای از خانه بدر. فرخی . که نتوانی ز بند چرخ رستن ز تقدیری که یزدان کرد جستن . فخرالدین گرگانی . گروهی جسته اند از شهر پنهان ز بیم جان یله کرده سپاهان . (ویس و رامین ). خویشتن را بر شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد وی را بشناختند و خواستند بگیرند اما بجست . (تاریخ بیهقی ).به حیلت از دست مفسدان بجست که بیم جان بود. (تاریخ بیهقی 539). ز دشمن رست هر کو جست لیکن ازین دشمن بجستن نیست رستن . ناصرخسرو. یک مرد از ایشان بجست و به روم شد. (قصص الانبیاء). آهی کن وزین جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار. حقیقی صوفی . چون مخیر شد میان جستن و آویختن کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار. مسعودسعد. غوغا به دیوان رفتندو دوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه ، وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ ). سبیب و وردان هر دو بجستند و عبدالرحمان ملجم گرفتار آمد. (مجمل التواریخ ). و او به حشاشه بی موزه برنشست و بجست . (راحة الصدور راوندی ). و اتابک بر اثر تاختن کرد و ثقل و بنه و اسباب تاراج فرموده و سلطان جریده بجست و به قفچاق پیوست . (راحة الصدور راوندی ). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامه ٔ پارسا در بغل . سعدی . - راه جستن ؛ راه فرار کردن . راه گریختن : بدان تا هر آنکس که بیند شکست ز کنده نباشد ورا راه جست . فردوسی . || وزیدن یا برخاستن باد. (ناظم الاطباء). هبوب . بجستن . وزیدن بتندی .وثوب . طفره . دفق : چو بشنید آن جستن باد اوی به گیتی نگیرد کسی یاد اوی . فردوسی . سر بند و صندوقها برگشاد یکی تا بر آن بستگان جست باد. فردوسی . از سر کوه بادی اندر جست گل من کرد زیر گل پنهان . فرخی . پس چون اندر آن وقت باران آید و باد شمال جهد حرارتها ساکن شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). - جستن باد ؛ وزیدن آن . || جهیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). به پیش و به بالا جهیدن . (ناظم الاطباء). برجستن . مصدر دوم آن جهش است . (یادداشت مؤلف ). جهانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). مصدر دوم آن جهش است . و جستم وجه از آن است : وز زمی برجستمی تا چاشدان خوردمی هرچ اندرو بودی ز نان . رودکی . هم اندر زمان اسب او را بخست پیاده یلان سینه از پل بجست . فردوسی . جفاپیشه از پیش خانه بجست لب شاه بگرفت ناگه بدست . فردوسی . ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدت بطاق اندرجه . لبیبی . به بانگ نخستین از این خواب خوش بجستیم ما همچو طبطابها. منوچهری . آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته چون جوجگکان از تن او موی برسته . منوچهری . مادرش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و به اندام جراحتش ببسته . منوچهری . همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی ... بر چاکری ... زدی و فروگرفتی و این مرد از کرانه بجستی . (تاریخ بیهقی ). هم او بنرمی آب و هم اوبتری آب هم او بجستن آتش هم او بهنگ تراب . ؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد. (نوروزنامه ). در پی جانم سحر از جوی جست تشنه کشی کرد و بر او پل شکست . نظامی . نکته ای کآن جست ناگه از زبان همچو تیری دان که جست آن از کمان . مولوی . چون در این دل برق نور دوست جست اندر آن دل دوستی می دان که هست . مولوی . || زدن دل و نبض و لرزیدن و تکان خوردن عضو. (ناظم الاطباء). || برآمدن . برخاستن آواز و بانگ : پس تبیری دید نزدیک درخت هر گهی بانگی بجستی تند و سخت . رودکی . ابا برق و با جستن صاعقه ابا غلغل رعد در کوهسار. رودکی . تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک . منوچهری . || پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ) : ز بهر تو ایزد درختی بکشت تو چون شاخ از بیخ آن جسته ای . ناصرخسرو. || زدن ، چنانکه در برق جستن ؛ برق زدن . (یادداشت مؤلف ). || وزیدن بسختی و بتندی : بادبهاری بجست . (یادداشت مؤلف ). || روئیدن .بیرون آمدن . سبز شدن : اتفاق افتد که در اول بهار سرمائی شود و برگ سیاه کند تا روزی چند، دیگرباره برگ توت بجهد و بازآید. (فلاحت نامه ). و چون خواهند که سیب نشانند از بچه آنچه از بیخ آن جسته باشد بریدن و نشاندن . (فلاحت نامه ). - برجستن ؛ روئیدن . بیرون آمدن . سبز شدن : شاه تخم را به باغبان خویش داد وگفت در گوشه ای بکار... یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها برجست . باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شدند. (نوروزنامه ). پژوهيدن، تجسس كردن، تفتيش كردن، تفحص كردن، جستجو كردن، طلب كردن find, leap, jump, hip, scoot, see اكتشاف، اللقية، وجد، اكتشف، وجد نفسه، تحرى، حكم، أدان، بلغ، أصدر حكما، يجد aramak recherche suchen buscar ricerca یافتن، پیدا کردن، کشف کردن، تشخیص دادن، دویدن، خیز زدن، جفت زدن، پریدن، جهش ناگهانی کردن، وفق دادن، پراندن، مختل کردن، لی لی کردن، لیز خوردن، سرعت داشتن، ناگهان سرخوردن، بسرعت و مثل تیر شهاب رفتن
اكتشاف|اللقية , وجد , اكتشف , وجد نفسه , تحرى , حكم , أدان , بلغ , أصدر حكما , يجد
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)
کلمه "جستن" یک فعل در زبان فارسی است و به معنای "یافتن"، "دنبال کردن" و "جستجو کردن" استفاده میشود. در زیر به چند نکته نگارشی و زبانی مرتبط با این کلمه اشاره میکنم:
صرف فعل: "جستن" یکی از افعال بیقاعده است و در صرف آن باید دقت شود. به عنوان مثال:
من جستم (گذشته)
تو جستی (گذشته)
او جست (گذشته)
ما جستیم (گذشته)
شما جستید (گذشته)
نحو: "جستن" میتواند با مفعول همراه باشد. به عنوان مثال:
من کتاب را جستم.
او گنج را جستجو میکند.
استفاده در جملات: این فعل میتواند در جملات مختلف به کار رود. به مثالهای زیر دقت کنید:
او در باغ به جستن میوهها مشغول بود.
در این کتاب، روشهای جستن اطلاعات علمی توضیح داده شده است.
ترکیبها: این کلمه میتواند در ترکیبهای مختلف نیز به کار رود. مانند "جستجوی اطلاعات" یا "جستجوی گنج".
قواعد نگارشی: در نوشتار، از نشانههای نگارشی مناسب در کنار این کلمه استفاده کنید. به عنوان مثال:
او به دنبال گنج بود و به جستن آن پرداخت.
این نکات میتوانند به فهم بهتر و صحیحتر استفاده از کلمه "جستن" در زبان فارسی کمک کنند.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
او در تلاش است تا بهترین راهها را برای جستن حقیقت پیدا کند.
پس از چند ساعت جستن در جنگل، بالاخره گنجینهای را که دنبال آن بود، یافت.
بچهها با شوق و ذوق در حیاط شروع به جستن و بازی کردند.
لغتنامه دهخدا
واژگان مرتبط: یافتن، پیدا کردن، کشف کردن، تشخیص دادن، دویدن، خیز زدن، جفت زدن، پریدن، جهش ناگهانی کردن، وفق دادن، پراندن، مختل کردن، لی لی کردن، لیز خوردن، سرعت داشتن، ناگهان سرخوردن، بسرعت و مثل تیر شهاب رفتن