جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: درخش . [ دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ ] (اِ) درفش . روشنی . روشنایی .تابش . فروغ و روشنی هر چیزی . (از برهان ). روشنی . (غیاث ). تابندگی . (آنندراج ). شعشعه . پرتو : چو برزد سنان آفتاب بلند شب تیره گشت از درخشش نژند. فردوسی . روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان . فرخی . چو رامین آن درخش تیغ او دید همان در کینه باری میغ او دید. (ویس و رامین ). درخش برق این در سومنات است خروش رعد آن در گنگبار است . مسعودسعد. چشم اقبال شهریاری را از درخش تو توتیا باشد. مسعودسعد. جهان را هر دو چون روشن درخشید ز یکدیگر مبرید و ملخشید. نظامی . خدایا جهان را بدین گنج بخش برافروز چون دیده را از درخش . نظامی . عقل جزوی همچو برقست و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش . مولوی . اهتفاف ، رقراق ، طسل ، لووهة؛ درخش سراب . دسق ؛ سپیدی آب حوض و درخش آن . شهاب ، صبحة، هصیص ؛ درخش آتش . صبحة، کوکب ؛ درخش آهن . کوکب الکتیبة؛ درخش لشکر. هبة؛ روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن . (منتهی الارب ). || برق . (برهان ) (غیاث ). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی ). آذرخش . ابرنجک . (یادداشت مرحوم دهخدا). برق . بریص . بریق . (منتهی الارب ). سَرید. (نصاب ). شِهاب . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). صلید. لمحة. (منتهی الارب ). مِسرَد. (نصاب ) : درخش ار نخندد به وقت بهار همانا نگرید چنین ابر زار. (منسوب به رودکی ). نهاده به آهوسیه گوش چشم جهان چون درخش از کمینگه بخشم . فردوسی . مقرعه زن گشت رعد، مقرعه ٔ او درخش غاشیه کش گشت باد، غاشیه ٔ او دیم . منوچهری . اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه . (منسوب به منوچهری از آنندراج ). چو موبد نامه ٔ رامین بدو داد درخش حسرت اندر جانش افتاد. (ویس و رامین ). درخش آمد ز دوری بر دل ویس سموم آمد ز خواری بر گل ویس . (ویس و رامین ). به پیش اندر آمد یکی تندببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر. اسدی . چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش . اسدی . سپهدار انگیخت رومی عقاب در آمد بدو چون درخش از شتاب . اسدی . چو غرد برد هوش و جان هزبر ز دندان درخش آیدش ، از دم ابر. اسدی . به رخشش به کردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. اسدی . چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد. مسعودسعد. چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده ٔ دشمن نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب . مسعودسعد. صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب . خاقانی . بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر از غره اش درخش وز غرشت تندرش . خاقانی . دگر باره زد نسبت هوش بخش کارسطو ز جا جست همچون درخش . نظامی . به نور تاج بخشی چون درخش است بدین تأیید نامش تاج بخش است . نظامی . گر او تندر آمد تو هستی درخش گر او گنجدان شد توئی گنج بخش . نظامی . از فروغ و خروش رعد و درخش ساخته کوس و آخته خنجر. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری ). برق خاطف ؛ درخش که چشم را خیره کند. دستینج ؛ ابر با درخش . (منتهی الارب ). - درخش بیرق ؛ که بیرق او درخش است : ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر. خاقانی . - درخش رایت ؛ که رایت وی درخش است : بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری . خاقانی . - درخشهای یمانی ؛ بروق یمانیه : و گاه گاه زیارت کردی [ مارا ] درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را [ ریاح اراک ] شوق بر شوق . (حکمت اشراق ترجمه ٔقصة الغربیة ص 280). || آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن : چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن درخشی به خورشید رخشان فرستم . ؟ || تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود . (از دائرةالمعارف فارسی ). || علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است . (شرفنامه ٔ منیری ). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شده ٔ کلمه ٔ درفش باشد نه به معنی آن . (یادداشت لغت نامه ). || (ص ) تابنده . درخشان . (برهان ). رخشان . درخشنده . براق . ساطع. (لغات فرهنگستان ). 1- آذرخش، برق
2- پرتو، روشني، نور
3- براق، درخشنده، ساطع shine تألق، بريق، سطوع، ضياء، تلميع الحذاء، صحو، لمعان، لمع، أضاء، لمع شخص، برز، لمع الحزاء، صقل، جلا، صوب، يشرق parlamak briller scheinen brillar splendore
کلمه "درخش" در زبان فارسی به عنوان یک ریشه و کلمه اصلی به کار میرود و میتواند در قالبهای مختلفی مورد استفاده قرار گیرد. در زیر به چند نکته اصولی در مورد این کلمه و قواعد نگارشی مرتبط با آن اشاره میشود:
صرف فعل:
«درخش» به معنی "بدرخش" یا "درخشان شدن" است و این کلمه از ریشه "درخشان" یا "درخشیدن" گرفته شده است. در زمانهای مختلف صرف میشود، مثلاً:
من درخشم (حال ساده)
تو درخشی (حال ساده)
او درخشد (حال ساده)
قواعد نگارشی:
در نوشتار فارسی، رعایت علائم نگارشی و فاصلهگذاری بین کلمات اهمیت دارد. هنگام استفاده از «درخش» در جملات، باید به استفاده صحیح از ویرگول، نقطه و سایر علائم دقت کرد.
در جملات انشایی، معمولاً «درخش» در ابتدا یا میانه جمله میآید و باید مطمئن شد که جمله به شکل درست و معنا دار نوشته شده است.
استفاده ادبی:
این کلمه در شعر و نثر ادبی به طور خاص میتواند در نقاط عطف داستان یا توصیف زیباییها استفاده شود تا حس و حال درخشندگی و زیبایی را منتقل کند.
ترکیب با سایر کلمات:
«درخش» میتواند با سایر واژهها ترکیب شده و معنای جدیدی ایجاد کند مثلاً «درخشندگی» یا «درخشانی»، که به صفات نوری و زیبایی اشاره دارد.
به طور کلی، استفاده صحیح از کلمات و رعایت قواعد نگارشی و ادبی، به ارتقاء کیفیت نوشتار کمک میکند. اگر سوال خاصی دربارهی استفاده یا کاربرد «درخش» دارید، لطفاً بفرمایید تا بیشتر توضیح دهم.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "درخش" در جمله آورده شده است:
ستارهها در آسمان شب درخش بیشتری دارند و زیبایی خاصی به آسمان میبخشند.
او بر روی صحنه ایستاد و با اجرای فوقالعادهاش، درخششی خاص به نمایش داد.
نور خورشید به درختان تابید و برگهای سبز آنها را به طرز زیبایی درخشاند.
این الماس با صیقل عالیاش درخششی خیرهکننده دارد که همه را مجذوب خود میکند.
در جشنواره عکس، عکس او به دلیل درخشندگی و زیباییاش، مورد توجه خاصی قرار گرفت.
اگر نیاز به مثالهای بیشتری دارید، خوشحال میشوم کمک کنم!