جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

dašt
plain  |

دشت

معنی: دشت . [ دَ ] (اِ) صحرا و بیابان . معرب آن دست باشد. (از برهان ). زمین بیابان . (شرفنامه ٔ منیری ). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع وبی آب . (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید: جگرتاب ، سینه تاب ، آتشین و دلگشا از صفات اوست . در اصطلاح جغرافیایی ، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده ، یا زمینی که بوسیله ٔ مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است . این گونه اراضی برای سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است . (فرهنگ فارسی معین ). دشت یا جلگه ، پهنه ٔ وسیع هموار یا تقریباً همواری از زمین است . دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده از رطوبت را باتلاق خوانند. دشتها در اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا، استپ ، چمنستان ، پامپاس ، ساوانا، لانوس ، دشت سیلابی رودها، دشت ساحلی ، دشت کماب و غیره . بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب ، یخگیری ، زهکشی دریاچه ها، نهشت رسوبات ، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره . (از دائرةالمعارف فارسی ). ام الظباء. (دهار). بَرّ. تَیماء. (منتهی الارب ). جَبّان . جَبّانة. (نصاب ). دَست . راغ . ساد. سادة. سَبتاء. سَهب . سی ّ. عَجوز. فَدفَد. (منتهی الارب ). فلات . مَخْرَق . مُوَدّاءة. مَومات . مَهلکة. مَیَدان . مَیلة. نَعامه .نَفع. وَعْوَع . (منتهی الارب ). هامون :
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت وراغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
رودکی .
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت .
رودکی .
هر یکی کاردی ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت .
رودکی .
به دشت ار به شمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم .
رودکی .
هر چه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خوند.
آغاجی .
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی .
یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چِنَد غوشای .
طیان .
ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندرگذشت .
فردوسی .
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی .
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همی کوه دریا شد و دشت کوه .
فردوسی .
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت .
عنصری .
همه بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله .
عنصری .
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو بهردشت و کردری .
عنصری .
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ .
منوچهری .
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
وآمد پدید باز همه دشت پرنیان .
منوچهری .
خداوندا یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در
که گشته از خوشی و نیکوئی و پاکی و خوبی .
منوچهری .
چو شد یک زمان ، دشت پست و بلند
همه دست و پا و سر و تن فکند.
(گرشاسبنامه ).
چون در جهان نگه مکنی چونست
کز گشت چرخ دشت چو گردونست .
ناصرخسرو.
گر بر فلکست بام کاشانه ش
چون دشت شمار پست بامش را.
ناصرخسرو.
در هر دشتی که لاله زاری بوده ست
آن لاله ز خون شهریاری بوده ست .
(منسوب به خیام ).
بنفشه ٔ سمن آمیغ تیغ تو ملکا
به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد.
سوزنی .
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی بسالی یک دو بار
جانب شهر آمدی از سوی دشت .
انوری (ازآنندراج ).
بر لعاب گاو کوهی دیده ای آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشانده اند.
خاقانی .
دید بنوعی که دلش پاره گشت
برزگری پیر در آن ساده دشت .
نظامی .
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که «در دشت » را چو دشت کند
جوی خون آورد به «جوباره ».
کمال اسماعیل (در نفرین اهل ولایت خود اصفهان ، آنندراج ).
بجز خون شاهان در این طشت نیست
بجز خاک خوبان در این دشت نیست .
؟ (از تاریخ گیلان مرعشی ).
هر آهویی و دشتی هر شیر و مرغزاری .
کاتبی .
ام ّ عُبَید؛ دشت خالی ویران . اِملیس ، اُمَیْلَسة؛ دشت خشک بی گیاه . اِهْوِئنان ؛ پست و هموار و گشاده گردیدن دشت . تَنوفة، دشت بی آب و انیس اگر چه گیاه ناک باشد. تیه ؛ دشت و صحرا که رونده در آن هلاک شود. الدویة المحاص ؛ دشت که در آن به کوشش تمام راه روند. سَلَعة؛ دشت هموار نیکوخاک . سَلْقَمة؛ دشت فراخ . صَحراء؛ دشت هموار. صَرماء؛ دشت بی آب . صَلَق ؛ دشت گرد هموار. صَلْقَع؛ دشت خالی بی آب و گیاه . صَلْقَمة؛ دشت فراخ . عُمق ؛ کرانه ٔ دشت دور از دیدار. عَوراء؛ دشت بی آب . غَطْشی ̍، غَطْشاء؛ دشت بی راه در وی . فاق ؛ دشت هموار. (منتهی الارب ). فَرش ؛ دشت فراخ . (دهار) (منتهی الارب ). قَبایة؛ دشت هموار. قَواء؛ دشت خالی و بی آب و گیاه . قَوی ̍؛ دشت و بیابان خالی و خشک . لَمّاعة؛ دشت رخشان سراب . مَرت ؛ دشت بی علف وبی گیاه . مَطادة؛ دشت دور و دراز. مَلاع ؛ دشت بی نبات . مَلاة؛ دشت سنگریزه ناک و دشت سرابناک . مُهْرَق ؛ دشت املس و تابان . مَهْمه ؛ دشت دور. مُهْوَئن ّ؛ دشت فراخ . نَعامة؛ دشت بی آب . نَفْنَف ؛ دشت بی آب . هَوْجَل ؛ دشت دوراطراف بی نشان . هَیْماء؛ دشت بی آب و بی نشان و بی راه . (منتهی الارب ).
- آتشین دشت ؛ دشت سخت سوزان و گرم :
در این آتشین دشت بن ناپدید
که پرّنده در وی نیارد پرید.
نظامی
.
- در و دشت ؛ دره و بیابان . زمین بلند و پست و هموار و ناهموار :
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی .
فردوسی .
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم .
سعدی .
- دشت آبرفتی ؛ دشت همواری کنار یک رودخانه که بر آن آبرفت نهشته شده است . (از دائرةالمعارف فارسی ).
- دشت آبی ؛ زمینهایی است که با میاء انهار و قنوات زراعت وسیراب شود. (از التدوین ). و رجوع به دشتبی شود.
- دشت آوردگاه ؛ میدان جنگ :
ز بس کشته بر دشت آوردگاه
بسی ره ندیدند برخاک راه .
فردوسی .
- دشت استبرق ؛ بیابان سبز. (ناظم الاطباء).
- دشت جنگ ؛ میدان جنگ . هیجا. آوردگاه :
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور
که این دشت جنگست یا بزم و سور.
فردوسی .
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاو رنگ .
فردوسی .
- دشت دلیران ؛ سرزمین پهلوانان ، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است :
بزانوش گفتا که ایران تراست
نصیبین و دشت دلیران تراست .
- دشت سواران ؛ سواران دشت . صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند. (آنندراج ).
- || کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. (از ناظم الاطباء).
- || دشت ِ سواران ؛ قبرستان . (از ناظم الاطباء).
- || صحرای وسیعی در عربستان . (ناظم الاطباء). توسعاً عربستان یا قسمتهایی از آن :
بدو گفت [ منذر به انوشیروان ] اگر شاه ایران توئی
نگهدار و پشت دلیران توئی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند.
فردوسی .
ز دشت سواران برآرند خاک
شود جای برتازیان بر مغاک .
فردوسی .
- دشت سواران نیزه گذار ؛ عربستان :
از این پس بیاید یکی نامدار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی .
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار.
فردوسی .
یکی مرد بد اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی .
کمر بسته خواهیم سیصدهزار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی .
- دشت سواران نیزه وران ؛ عربستان :
ز دشت سواران نیزه وران
برآریم گرد از کران تا کران .
فردوسی .
بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نیزه وران .
فردوسی .
- دشت سُوَران ؛ سکنه ٔ بیابان . بیابان نشینان . (ناظم الاطباء).
- دشت سیلابی ؛ دشتی در اطراف یک رودخانه ، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است . وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را فرو میگیرد. در هر طغیان ،لایه ای از ته نشستها بر دشت سیلابی نهشته میشود و لذا دشت سیلابی متدرجاً بالا می آید. دشتهای سیلابی عموماً بسیار حاصلخیزند. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- دشت عرب ؛ عربستان . بادیه :
نامدار و مفتخرشد بقعه ٔ یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب .
ناصرخسرو.
- دشت قحطان ؛ سرزمین طایفه ٔ قحطانیان و توسعاً عربستان :
گر از دشت قحطان یکی مارگیر
شود مغ ببایدْش کشتن به تیر.
فردوسی .
- دشت کربلا ؛ موضعی در عراق عرب ، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است . (از آنندراج ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). و رجوع به کربلا شود.
- دشت کین ؛ رزمگاه . ناوردگاه . آوردگاه . میدان جنگ . دشت نبرد. حربگاه . دارالحرب . معرکه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نباید که ایمن شوی از کمین
سپه باشد آسوده در دشت کین .
فردوسی .
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بی سران بد همه دشت کین .
فردوسی .
همان با بزرگان توران زمین
چه کرده ست از بد بر این دشت کین .
فردوسی .
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین .
فردوسی .
- دشت گردان ؛ سرزمین دلیران و پهلوانان ، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است :
اگر پادشا دیده خواهد ز من
وگر دشت گردان وتخت یمن .
- دشت گرگان ؛ گرگان . رجوع به گرگان شود.
- دشت لاله ؛ دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد،و آن لاله ٔ خودروست . (از آنندراج ).
- دشت مغان ؛ دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس ، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون . نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به مغان شود.
- دشت موقف ؛ وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه :
دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند
کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اند.
خاقانی .
و رجوع به موقف شود.
- دشت ناامید ؛ دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند. (از یادداشت مؤلف ).
- دشت نبرد ؛ آوردگاه . ناوردگاه . میدان جنگ . رزمگاه . هیجا. دشت کین :
سپهبد فریبرز را گفت مرد
بچیزی چو آید به دشت نبرد.
فردوسی .
- دشت نخجیر ؛ شکارگاه :
بدان دشت نخجیر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم .
فردوسی .
- دشت نیزه وران ؛ دشت یلان یمن . (آنندراج ).
- || شبه جزیره ٔ عربستان . جزیرة العرب . (یادداشت مؤلف ) :
وگرنه هم اکنون سپاهی گران
هم از روم وز دشت نیزه وران .
فردوسی .
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران .
فردوسی .
فراوان کس از دشت نیزه وران
بر خویش خواند آزموده سران .
فردوسی .
از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجر گزاران و جنگی سران .
فردوسی .
و رجوع به دشت سواران در همین ترکیبات شود.
- دشت و در ؛ در و دشت . بیابان و دره . زمین هموار و ناهموار :
پرستار و از بادپایان گله
به دشت و در و کوه کرده یله .
فردوسی .
- دشت یلان ؛ دشت نیزه وران :
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من .
فردوسی .
- شوره دشت ؛ دشت شوره زار و پر از نمک :
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوی گه خویشتن بازگشت .
نظامی .
|| مزید مؤخر در اسماءامکنه قرار گیرد، چون : آهودشت ، ارینه دشت ، اسپوردشت ،اسفیددشت ، اشیلادشت ، باغ دشت ، پای دشت ، پلیم دشت ، ترک دشت ، تمشکی دشت ، تولی دشت ، درکادشت ، دیودشت ، رکن دشت ، رودشت ، رودباردشت ، روندشت ، رویدشت ، زرین دشت ، سرخ دشت ، سردشت ، سفیداردشت ، سیاه دشت ، سیمین دشت ، شاهان دشت ، محله ٔشاهان دشتی ، شعبودشت ، محله ٔ شون دشتی ، شهردشت ، قارن آباددشت ، کرددشت محله ، کرکه پای دشت ، کلاردشت ، کلهودشت ، کمردشت ، کمیزدشت ، کوتی سردشت ، کوشک دشت ، کهنه دشت ، گرم دشت ، گرماب دشت ، لاک دشت ، لیلم دشت ، مالکه دشت ، ماهی دشت ، مایدشت ، مایق الدشت ، مرزدشت ، مرین دشت ، مشکین دشت ، میان دشت ، نقیب دشت ، نودشت . (یادداشت مرحوم دهخدا). || قبرستان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || بساط شطرنج . || مشک خشک بی رطوبت . (ناظم الاطباء).
... ادامه
1041 | 0
مترادف: 1- بيابان، جلگه، صحرا، فلات، هامون 2- اولين فروش، دستلاف
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (اسم) [پهلوی: dašt] [عامیانه]
مختصات: (دَ) [ په . ] (اِ.)
الگوی تکیه: S
نقش دستوری: اسم
آواشناسی: daSt
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 704
شمارگان هجا: 1
دیگر زبان ها
انگلیسی
plain | desert , field , flat , moor , pampas , weald , champaign , pedogenesis
ترکی
ova
فرانسوی
plaine
آلمانی
schmucklos
اسپانیایی
plano
ایتالیایی
pianura
عربی
عادي | جلي , سهل , بسيط , صريح , قماش من لون واحد , واضح , بوضوح , ببساطة , بصراحة , تحدث بصراحة , شكا , تذمر , أرض منبسطة , شىء بسيط غير معقد
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "دشت" در زبان فارسی به معنی ناحیه‌ای باز و هموار است که معمولاً در آن زمین‌های زراعی یا به شکل طبیعی وجود دارد. در قواعد فارسی و نگارشی، نکات زیر برای استفاده از کلمه "دشت" می‌تواند مورد توجه قرار گیرد:

  1. قید مکان: "دشت" معمولاً به عنوان قید مکان در جملات استفاده می‌شود. به عنوان مثال: "او در دشت به گشت و گذار می‌پردازد."

  2. ترکیب‌های معنایی: "دشت" می‌تواند با دیگر کلمات ترکیب شود و معانی متفاوتی به خود بگیرد. مثل "دشت بی‌پایان"، "دشت سرسبز" و ...

  3. جمع و مفرد: "دشت" به عنوان یک اسم می‌تواند جمع بگیرد، اما به‌طور معمول به صورت مفرد استفاده می‌شود. جمع آن "دشت‌ها" است.

  4. نکات نگارشی: در نوشته‌های فارسی، نام "دشت" باید با حروف کمی بزرگ (به‌عنوان مثال در شروع جمله) شروع شود و در نهایت، در استفاده صحیح از علائم نگارشی مانند ویرگول و نقطه نیز دقت شود.

  5. استفاده در ادبیات: "دشت" به‌عنوان یک عنصر طبیعی، در شعر و ادبیات فارسی جایگاه ویژه‌ای دارد و اغلب برای توصیف زیبایی‌های طبیعی به کار می‌رود.

  6. تشکیل جملات وصفی: استفاده از "دشت" می‌تواند جملات توصیفی شکل بگیرد. به عنوان مثال: "دشت‌های وسیع دارای زیبایی خاصی هستند."

با رعایت این نکات می‌توانید به‌درستی از کلمه "دشت" در جملات و متون خود استفاده کنید.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا چند مثال برای استفاده از کلمه "دشت" در جمله آورده‌ام:

  1. در سفر به شمال، ما دشت‌های وسیع و زیبایی را مشاهده کردیم.
  2. هنگام غروب، نور خورشید دشت را درخشان می‌کرد و منظره‌ای تماشایی ایجاد می‌نمود.
  3. در دشت‌های هیربد، گیاهان وحشی بسیاری روییده بودند و زندگی وحش را به نمایش می‌گذاشتند.
  4. دشت زعفران در فصل بهار پر از رنگ‌های زیبا و عطر دل‌انگیز بود.
  5. او همیشه آرزو داشت که روزی در دشت‌‌های وسیع برای پیاده‌روی برود و از طبیعت لذت ببرد.

اگر نیاز به مثال‌های بیشتری دارید، خوشحال می‌شوم کمک کنم!


واژگان مرتبط: جلگه، هامون، قاع، میدان یا محوطه جنگ، صحرا، بیابان، شایستگی، استحقاق، میدان، مزرعه، رشته، زمین، عرصه، اپارتمان، قسمتی از یک عمارت، زمین بایر، دشت علفزار امریکای جنوبی، جنگل، زمین مسطح، زمین مرتفع، میدان جنگ، مبحی پیدایش جلگه، جلگه سازی

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


لام تا کام نسخه صفحه کلید نیز راه اندازی شده است. شما با استفاده از کلیدهای موجود بر روی صفحه کلید دستگاهتان می توانید با وب سایت ارتباط برقرار کنید.
لیست کلید های میانبر

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری