جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×
از نسخه‌ی هوش مصنوعی لام تا کام دیدن فرمایید؛ دنیای جدیدی منتظر شماست! لام تا کام هوشمند

de(a)lir
brave  |

دلیر

معنی: دلیر. [دِ ] (ص ) دلاور. شجاع . بهادر. (از ناظم الاطباء). بادل . پردل . دلدار. نیو. هزو. (برهان ). مقابل بددل . أحوَس . ألیَث . ألیَس . أهیَس . أیهَم . باسِل . (منتهی الارب ). بَطَل . (دهار). بَیهَس . (منتهی الارب ). جَری .(دهار). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص . حُلابِس . خَوّات . دِلف . دَوّاس . ذمر. [ ذَ / ذِ / ذَ م ِ / ذِم ْ م ِ ] . ذَمیر. ذیخ . ذَئر. رَبیس . رُدام . رُماحِس زَمیع. سَبَندی ̍. سَرَطان . سِلهاب . سِلهابَة. سَندَری ّ. شُجاع . شَجیع. شَریع. صَلهام . عَجوز. عِمِرِّط. غَشَمشَم . فاتِک . قِتل . قَدَم . قَدوم . مُبارُز. مِسحَل . مُشِیَّع.مِصلات . مِغشَم . نَهیک . واقعة. وَرد. هُذام . هَسَد. هَوّاسة. هَیذام . هَیصَم . (منتهی الارب ) :
کجا اوفتاده ست گفتی زریر
پدرم آن نبرده سوار دلیر.
دقیقی .
پسر بود گشتاسب را سی وهشت
دلیران کوه و سواران دشت .
دقیقی .
چو پنجه هزار از سوار دلیر
سپهبدش را داد فرخ زریر.
دقیقی .
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی .
ندیدیم ماننده ٔ او به روم
دلیر آمده ست او بدین مرز و بوم .
فردوسی .
وزآنروی افراسیاب دلیر
برآراست لشکر بمانند شیر.
فردوسی .
شما ششهزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم بزیر.
فردوسی .
از آن کودکان تا که آید دلیر
میان دلیران بکردار شیر.
فردوسی .
بباید که تا سوی ایران شویم
به نزدیک شاه دلیران شویم .
فردوسی .
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید وگفتش که ای پهلوان .
فردوسی .
سواری فرستاد خاقان دلیر
بنزدیک آن نامبردار شیر.
فردوسی .
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
فردوسی .
بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نره شیر.
فردوسی .
ازین باره اورا که آرد بزیر
از ایران که گوید که هستم دلیر.
فردوسی .
بدان شهر بد شاه مازندران
همانجا دلیران وگندآوران .
فردوسی .
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان .
فردوسی .
پری و پلنگ انجمن کرد وشیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.
فردوسی .
هردو دلیر و مردانه برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). با این کفایت دلیر و شجاع و بازهره که در روزگار مبارک این پادشاه لشکر کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). گفت دلیر مردی تو، گفتم خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین . (تاریخ بیهقی ص 338).
وز دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الپ ارسلان باد از ظفر.
خاقانی .
اولا لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان ... و دلیران ارم . (کتاب النقض ص 475).
در ره مردی ز مردن غم مخور
مرد بددل هم بمیرد چون دلیر.
ابن یمین .
به جائی که باشند یاران دلیر
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
أشجع؛ دلیرتر. درواس ؛ مرد دلیر باشکوه . سَبَنتی ̍، سَبَندی ̍؛ مرد دلیر پیش درآینده در حرب . سَرَط؛ سخت دلیربسیارخوار کلان لقمه . سَلفَع؛ مرد دلیر فراخ سینه . صمعور؛ کوتاه بالای دلیر. عُفر؛ مرد دلیر چست . (منتهی الارب ). کمی ؛ مرد دلیر و پوشیده به آهن . (دهار). مِخَش ّ؛مرد دلیر در کار شب . (منتهی الارب ). مِخشَف ؛ دلیر به شب رفتن . (دهار). مِلحَس ؛ دلیر بی بانگ . نَجد؛ دلیر درگذرنده در امور که دیگران در آن عاجز باشند. هُمام ، همهام ؛ مهتر دلیر جوانمرد. (منتهی الارب ).
- دلیر آمدن ؛ دلیر شدن :
دلیر آمدی سعدیا در سخن
چو تیغت به دست است فتحی بکن .
سعدی .
- نادلیر ؛ نادلاور :
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی .
- امثال :
دلیر تیغ را کار فرماید و بددل زبان را . (از مجموعه ٔ مختصر امثال ، چ هند).
هر سگ به در خانه ٔ خویش است دلیر .
؟ (از نفایس الفنون ).
|| بی باک . گستاخ . بی ترس . (ناظم الاطباء). جسور. (دهار). بستاخ . متجاسر :
اگر بدکنش زور دارد چو شیر
نباید که باشد به یزدان دلیر.
فردوسی .
بپرسم از آن ناسزای دلیر
که چون اندر آمد به بالین شیر.
فردوسی .
بدو گفت شاه ای گزاینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر.
فردوسی .
زبر چون بهشت است و دوزخ بزیر
بدانکس که باشد به یزدان دلیر.
فردوسی .
که فرزند بد گر بود نره شیر
بخون پدر هم نباشد دلیر.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 28).
تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت باری .
منوچهری .
جرجیس گفت یارب این ملک عظیم دلیر است به تو و ایمان همی نیاورد او را هلاک کن . (مجمل التواریخ و القصص ).
یارب این بچه ٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیره مژه هرلحظه شکاری گیرند.
حافظ.
جِرهام ؛ مرد دلیر و باکوشش در حرف و جز آن . جسر، جسور؛ دلیر بلندبالا. خِنزاب ، خُنزوب ؛ دلیر بر فجور. خنفقیق ؛ زن دلیر سبک . داعکة؛ زن گول بی باک دلیر. ضیضب ؛ دلیر بدزبان . عَنجَرَة؛ زن دلیر بی باک . (منتهی الارب ).
|| (ق ) دلیرانه . باگستاخی . بدون ترس و واهمه :
چو شب تیره گردد به کردار قیر
فرودآی از باره ٔ دز دلیر.
فردوسی .
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد بنزدیک شاه .
فردوسی .
دیگر روز خصمان قوی تر و دلیرتر و بسیارتر و پگاه تر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی ). خصمان چون آنسان دیدند دلیرتر درآمدند و شوختر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554). طوسیان چون برآن جمله دیدند دلیرتر درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز.
مسعودسعد.
خلاخل زرین چون بر پای باز بندند برشکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه ).
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.
خاقانی .
... ادامه
2165 | 0
مترادف: باشهامت، بهادر، بي باك، بي پروا، پرجگر، پهلوان، تهمتن، جراتمند، جنگاور، دلاور، رزم آور، رشيد، شاطر، شجاع، صفدر، قوي، گرد، مبارز، متهور، نترس
متضاد: ترسو، جبون
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (صفت) [پهلوی: dilir] [مجاز]
مختصات: (دِ) (ص .)
الگوی تکیه: WS
نقش دستوری: صفت
آواشناسی: dalir
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 244
شمارگان هجا: 2
دیگر زبان ها
انگلیسی
brave | courageous , plucky , gallant , bold , hardy , manful , doughty , chivalric , valorous , intrepid , adventurous , pushing , lion-hearted , stout-hearted
ترکی
cesur
فرانسوی
courageux
آلمانی
mutig
اسپانیایی
corajudo
ایتالیایی
coraggioso
عربی
شجاع | جريء , رائع , ممتاز , جسور , باسل , محارب من الهنود الحمر , تحدى , تحمل بشجاعة , واجه
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "دلیر" در زبان فارسی به معنای شجاع، دل‌یر و باجرأت است و به عنوان اسم و صفت استفاده می‌شود. در اینجا به برخی از قواعد نگارشی و دستوری مرتبط با این کلمه اشاره می‌کنم:

  1. نوع نگارش: "دلیر" به صورت یکپارچه نوشته می‌شود و هیچ‌گونه هم‌نوشتگی ندارد.

  2. جنس: این کلمه در فارسی به عنوان یک صفت غالباً مذکر استفاده می‌شود، اما می‌تواند به افرادی از هر جنسیت اطلاق شود بسته به سیاق متن.

  3. جمع و مفرد:

    • مفرد: دلیر
    • جمع: دلیران یا دلیران (نکته: "دلیران" به طور خاص برای موجودات مذکر استفاده می‌شود.)
  4. مشتقات: از کلمه "دلیر" می‌توان مشتقات دیگری نیز ساخت، مانند:

    • دلیرانه (به معنای شجاعانه)
    • دلیرمردی (به معنای شجاعت)
  5. کاربرد: این کلمه در جملات می‌تواند به عنوان صفتی برای توصیف افراد یا اعمال‌شان به کار رود. مثلاً:

    • "او یک دلیر است."
    • "دلیران در میدان جنگ مورد احترام هستند."
  6. ایجابات نگارشی: در نوشتار رسمی و ادبی، بهتر است از کلمه "دلیر" به شیوه‌ای معنا‌مند استفاده کنید، به خصوص در توصیف شخصیت‌ها یا ویژگی‌های یک کاراکتر.

  7. هجی: هجی کردن کلمه "دلیر" به صورت "د - ل - ی - ر" است.

با رعایت این نکات می‌توانید از کلمه "دلیر" به درستی در نوشتار و گفتار خود استفاده کنید.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "دلیر" آورده شده است:

  1. او همیشه در مواجهه با چالش‌ها دلیر و شجاع بود.
  2. دلیر بودن در شرایط سخت، نشانه‌ای از شخصیت قوی است.
  3. قهرمان داستان، دلیر و بی‌باک در برابر دشمنانش ایستادگی کرد.
  4. دلیر بودن او در مسابقه باعث شد که همه به او افتخار کنند.
  5. در تاریخ، دلیران زیادی بوده‌اند که برای آزادی و حق‌طلبی جنگیده‌اند.

اگر به مثال‌های بیشتری نیاز دارید، خوشحال می‌شوم که کمک کنم!


500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


وب سایت لام تا کام جهت نمایش استاندارد و کاربردی در تمامی نمایشگر ها بهینه شده است.

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری