جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: رخش . [ رَ ] (ص ، اِ) آمیختگی رنگ سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). سرخ و سفید. (از فرهنگ خطی ). رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد. (برهان ) (غیاث اللغات ). رنگ سرخ و سپید به یکدیگر آمیخته و بور ابرش را به اعتبار آنکه رنگ سرخ و سپید و درهم است نیز رخش خواندندی و اسب سواری رستم را که بدین رنگ بوده است . (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). دو رنگ یکی سرخ و دوم سپید. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی )(از فرهنگ اوبهی ) (از لغت محلی شوشتر) : ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش . فردوسی . و رجوع به ترکیب رخش شدن و ماده ٔ رخش کردن شود. - رخش شدن ؛ رنگین گشتن . سرخ شدن . گلگون شدن : ز تن کرد چندان سر از کینه پخش که شد زیر او در ز خون چرمه رخش . اسدی . || سرخ خالص . (از آنندراج ) (از انجمن آرا). || رنگی است میانه ٔ سیاه و بور و اسب رستم را به این اعتبار رخش می نامیدند. (لغت محلی شوشتر) (از برهان ) (از غیاث اللغات ). رنگ اسب میان سیاه و بور. (صحاح الفرس ). رنگی که میان سیاه و بور باشد. (ناظم الاطباء) (از ذیل فرهنگ سروری ). || اسبی که رنگ آن میان سیاه و بور باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از غیاث اللغات ). || اسب . (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی ). مطلق اسب . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). مجازاً هر اسب را رخش گویند. (غیاث اللغات ). مادحان در مقام توصیف ، اسب ممدوح را بر طریق استعاره از رخش تعبیر نمایند. (فرهنگ جهانگیری ) : بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی . فردوسی . شاید که رخش بادتک او را نصرت رکاب و فتح عنان باشد. مسعودسعد. چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد ساعت حمله عنان رخش از صرصر گرفت . مسعودسعد. رخش همام گفت که ما باد صرصریم مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست . خاقانی . لاشه ٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم . خاقانی . هر جا که رخش اوست همه عید و نصرت است زآن پای و دم برنگ حنا شد معصفرش . خاقانی . باد را بهر سلیمان رخش ساز زین زر برکن به رعنایی فرست . خاقانی . خورشید ز برق نعل رخشت ناری است که بی دخان ببینم . خاقانی . یکران بادپای تو چون آب خوش رو است رخش تناور تو چو گردون تکاور است . شرف الدین شفروه . که چون رومی از زنگی آن کین کشید سکندر کجا رخش در زین کشید. نظامی . ملک فرمود تا آن رخش منظور برند از آخور او سوی شاپور. نظامی . در سم رخشت که زمین راست بیخ خصم تو چون نعل شده چارمیخ . نظامی . رخش بلندآخورش افکند پست غاشیه را بر کتف هرکه بست . نظامی . برون آمد بر آن رخش خجسته چو آبی بر سر آتش نشسته . نظامی . امروز ای غلام به از عیش کار نیست برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست . قاآنی . - رخش برانگیختن ؛ اسب به جولان آوردن . اسب دوانیدن . اسب راندن . به حرکت درآوردن اسب . از جای جنبانیدن اسب به تندی . به تاختن داشتن اسب : برانگیخت رخش و برآورد تیغ ز جا برد آن کوه را بی دریغ. قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی ). - رخش بهار ؛ نسیم بهار یا ابر بهار. (ناظم الاطباء). کنایه از باد بهاری و ابر بهاری . (آنندراج ) (از برهان ) (انجمن آرا). - رخش بیجاده نعل ؛ مراد از گلبن . (آنندراج ). - رخش تاختن ؛ روان شدن . راهی شدن . ظاهر شدن : رخش به هَرّا بتاخت بر سر صبح آفتاب رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب . خاقانی . - رخش تکاور ؛ اسب تندرو. اسب تیزرو : تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی . - رخش درافکندن یا فکندن ؛ به جولان آوردن اسب . حرکت دادن . اسب تاختن : هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی . - رخش روان کردن ؛ اسب دواندن به جایی . با اسب رهسپار شدن .روی کردن به سویی با اسب . اسب را به جایی به حرکت داشتن : بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را ز مال و خورش داد بخش . نظامی . به رستم رکابی روان کرده رخش هم اورنگ پیرای و هم تاجبخش . نظامی . به رزم الانی روان کرد رخش . نظامی . - رخش زیر ران آوردن ؛ سوار شدن . به زیر اطاعت درآوردن . مطیع ساختن : کوش قاآنی که رخش هستی آری زیر ران چند خواهی چون امیران اسب و استر داشتن . قاآنی . - رخش عنان تاب ؛ اسبی که محتاج چابک نباشد. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه ). اسبی که به اندک اشاره ٔ عنان بگردد. (از ناظم الاطباء). اسب که با گردش عنان سریعاً خویشتن بگرداند و تغییر جهت دهد : روان کرد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی . || برق و درخش و صاعقه . (ناظم الاطباء) : جهان را نام او زیرا جهان است که زی هشیار چون رخش جهان است . (ویس و رامین ). || آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء). قوس قزح را نیز گویند. (برهان ).قوس قزح . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) (فرهنگ سروری ) (از فرهنگ اوبهی ) (از فرهنگ جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر). قوس قزح . آزفنداک . آفنداک . کمردون . کمان رستم . انطلیسون . تیراژه . کمر رستم . طوق بهار. سریر.سدکیس . قالیچه ٔ فاطمه . (یادداشت مؤلف ). صاحب فرهنگ جهانگیری به معنی قوس قزح نیز آورده و این بیت را شاهد آورده : میغچون ترکش او تیرانداز برق تیر از تو و را رخش کمان . اولاً گفته : سنجری گوید و این خطای اول است ، چه شعر ازفرالاوی است که از شعرای قدیم بوده و این شعر را غلطنوشته اند و چنین نگفته ، صحیح او این است که نوشته می شود : میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد برق تیر است مر او را و سرویسه کمان . فرالاوی . سرویسه به معنی قوس و قزح است . نمی دانم این سهو در سهو از کجاشده است . (آنندراج ) (انجمن آرا). قوس قزح که نام دیگرش کمان رستم و کمان مرتضی علی است . شاید این معنی از معنی «سرخ و سفید» است که قوس قزح از جهت رنگهای مختلف داشتن رخش نامیده شده است . (از فرهنگ نظام ). || تاب و تابش و انعکاس نور. (ناظم الاطباء). پرتو و عکس و شعاع و ضیاء. (از شعوری ج 2 ص 24) : روی مریخ زرد گردد اگر افکند بر سپهر روی تو رخش . شمس فخری (از شعوری ). || واژگونه و عکس . (لغت محلی شوشتر). وارونه . مغایر. مخالف . (فرهنگ ولف ). || عکس . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) (از فرهنگ اوبهی ) : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیغ یمانیش رخش بر عمان به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان . عنصری (از لغت فرس اسدی ). || روشن . (یادداشت مولف ) : بپوش و بنوش و بناز و ببخش بکن روز بر تخت و بر تاج رخش . فردوسی . || آغاز و ابتدا. (ناظم الاطباء). ابتدا کردن . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر)(صحاح الفرس ). || گونه که دارای خالها بود. (ناظم الاطباء). || مبارکی و فرخندگی . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). || مبارک و میمون و خجسته . (ناظم الاطباء). مبارک و میمون . (برهان ). فرخ و فرخنده و میمون . (از فرهنگ جهانگیری ). میمون . (لغت محلی شوشتر). میمون و فرخنده . (فرهنگ نظام ). و به معنی فرخنده و میمون نیز آورده ، آن نیز صحیح نیست و به این معنی وخش است نه رخش .(آنندراج ) (انجمن آرا). || خرم و شاد. || سریع و چالاک . (ناظم الاطباء). || کلمه ٔ رخش پهلوی است به معنای آفتاب و در اصطلاح حکمت اشراق نام طلسم شهریور است و شهریور نام بزرگتر انوار عرضیه است و رب النوع آنهاست . (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی از شرح حکمت اشراق ). face, rook, roc, countenance, slit, slot, visage, castle, horse وجه، سطح، ملامح، مظهر، سحنة، مخادع، شخصية بارزة، هيئة، مظهر خارجي، نهاية نفق المنجم، وقاحة، كسا، تقنع، غطى، قابل، طلب إلى، اتجه، واجه، أدار وجهه atış cheval pferd caballo cavallo چهره، صورت، رو، وجه، قیافه، قبال، رخ، کلاغ سیاه، کلاغ زاغی، غراب، کلاه بردار، لقاء، سیما، منظر، شکاف، چاک، روزنه، درز، بریدگی، کلون در، چفت در، شکاف کوچک، رخسار، قلعه، قصر، دژ
وجه|سطح , ملامح , مظهر , سحنة , مخادع , شخصية بارزة , هيئة , مظهر خارجي , نهاية نفق المنجم , وقاحة , كسا , تقنع , غطى , قابل , طلب إلى , اتجه , واجه , أدار وجهه
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)
کلمه "رخش" به معنای "رو" یا "صورت" در زبان فارسی، بسته به سیاق و استفادهای که دارد، میتواند قواعد نگارشی خاصی را شامل شود. در ادامه به برخی از نکات و قواعد مرتبط با این کلمه اشاره میکنم:
نحوهی نوشتن: "رخش" به طور صحیح به همین صورت نوشته میشود و با حروف فارسی و بدون هیچ گونه تغییر یا حذفی وارد متن میشود.
حالتهای مختلف:
مفرد و جمع: به خودی خود، "رخش" در حالت مفرد است، اما اگر بخواهید به جمع اشاره کنید، میتوانید از "رخسارها" یا "رخسارها" استفاده کنید.
کاربرد در جملات: این کلمه معمولاً در اشعار و نثر ادبی به کار میرود و میتواند به شکل توصیفی یا تشبیهی در جملات قرار بگیرد.
قواعد نگارشی:
استفاده از ویرگول: اگر "رخش" در وسط جملهای بیاید، ممکن است نیاز به ویرگول برای جداسازی آن از دیگر اجزای جمله باشد.
تقویت معنی: برای بیان بهتر مفهوم، میتوانید از صفات یا توصیفاتی مثل "زیبا" یا "خوابآور" استفاده کنید: "رخش زیبا".
توجه به سیاق: در استفاده از "رخش"، دقت کنید که با بافت کلام یا متن سازگار باشد. مثلاً در اشعار عاشقانه بیشتر کاربرد دارد.
با توجه به این نکات، کلمه "رخش" میتواند در متنهای ادبی و زندگی روزمره به خوبی استفاده شود، مشروط بر اینکه در زمینه مناسب و با توجه به قواعد نگارشی از آن بهره برده شود.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "رخش" در جمله آورده شده است:
رخش او در آفتاب مانند نور خورشید در یک روز بهاری میدرخشید.
همه به زیبایی و لطافت رخش دخترک توجه کردند.
وقتی لبخند زد، رخش او به قدری جذاب بود که همه را مجذوب خود کرد.
داستان شاهنامه، قصههای بسیاری درباره رخش، اسب افسانهای رستم دارد.
او با نگاهی پر از محبت به رخش کودکانهاش خیره شد.
اگر به مثالهای بیشتری نیاز دارید، لطفاً بفرمایید!