جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

surat
face  |

صورت

معنی: صورت . [ رَ ] (ع اِ) صورة. هیأت . خلقت . (السامی ). شکل . شاره . تمثال . نقش . نگار :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک .
شهید بلخی .
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
(منسوب به رودکی ).
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
کسائی .
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ .
فردوسی .
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ .
منوچهری .
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
منوچهری .
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی .
مسعودسعد.
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست . (نوروزنامه ).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
سنائی .
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان .
خاقانی .
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست .
نظامی .
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب .
نظامی .
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم . (گلستان سعدی ).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست .
سعدی .
|| چهره . چهر. رخ . وجه . دیم . مُحَیّا. طلعت : دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف . (حدود العالم ).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی .
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی .
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین .
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه ).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
خاقانی .
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی .
خاقانی .
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
نظامی .
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است .
سعدی .
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی .
سعدی .
جمال صورت و کمال معنی داشت . (گلستان ).
|| تصویر. عکس . نقش . نگار :
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی .
فردوسی .
ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.
فردوسی .
جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست .
فردوسی .
ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست .
فرخی .
و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست .
ناصرخسرو.
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش .
ناصرخسرو.
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.
مسعودسعد.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه ). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
خاقانی .
آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری .
ظهیر.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .
نظامی .
دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال .
سعدی .
|| ظاهر. حس . دید. بدید :
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی .
نظامی .
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم .
مولوی .
گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام .
مولوی .
... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان ).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.
سعدی .
دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم .
حافظ.
|| قالب . جسم . کالبد :
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.
خاقانی .
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی .
|| چونی . چگونگی . کیفیت : نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی ). تو صاحب بریدی ... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال . (تاریخ بیهقی ).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان .
نظامی .
مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه ). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه ).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.
سعدی .
|| تصور : چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی ). ||
(اصطلاح فلسفه ) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || مقابل هیولی . ماده :
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی .
حافظ.
|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی . سیرت :
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.
ناصرخسرو.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.
خاقانی .
هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم .
خاقانی .
بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم .
نظامی .
خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.
مولوی .
هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.
مولوی .
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است .
مولوی .
چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست .
سعدی .
با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده ... (گلستان سعدی ).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است .
اوحدی .
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست .
حافظ.
|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی . اطلس : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم . (حدود العالم ). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب )اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم ). || رنگ :
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی .
|| گونه . گون . شکل . جنس . نوع .
- آدم صورت ؛ بصورت آدمی . آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او :
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است .
ناصرخسرو.
- آدمی صورت ؛ آدم صورت : بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی ).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است .
سعدی .
رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن ؛ مسخ گردیدن . مسخ شدن . تغییر قیافه یافتن .
- از صورت خواری شستن ؛ عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن . (ناظم الاطباء).
- اهل صورت ؛ آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی :
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی .
رجوع به صورت شود.
- بدصورت ؛ بدشکل . بدقیافه . زشت . زشت صورت .
- بدیعصورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی .
سعدی .
رجوع به صورت ، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت . زیبا :
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست .
سعدی .
رجوع به صورت ، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت ؛ روسبی . فاحشه . مخنث . ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن ؛ با زنی یا امردی درآمیختن . عفت او راربودن .
- بی صورتی ؛ فاحشگی . مخنثی .
- خوب صورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش .
سعدی .
- در آن صورت ؛ با آن صورت . با آن شکل . با آن قیافه :
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.
سعدی .
- در این صورت ؛ در این حال . در این وضع. بنابراین .
- || بر این فرض :
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.
ناصرخسرو.
- در صورتی که ؛ اگر. چنانچه : در صورتی که بیاید قبول میکنم ؛ یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت ؛ بدشکل . نازیبا. بدقیافه . بی ریخت .
- زیباصورت ؛خوشگل . زیبا : خواجه ٔ زمان نیکوسیرت ، زیباصورت . (مجالس سعدی ).
- شیطان صورت ؛ زشت . زشت صورت . بدقیافه . بدشکل . رجوع به صورت شود.
- عالم صورت ؛ جهان خاکی . دنیای ظاهر. عالم وجود :
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی .
ابوالفرج سگزی .
این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت .
اوحدالدین کرمانی .
- || صورت ظاهر. شکل . هیأت :
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل .
سعدی .
- ملائک صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت . خوشگل . زیبا :
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی .
سعدی .
- نکوصورت ؛ خوب صورت . زیبا :
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش .
ناصرخسرو.
- هر آن صورت ؛ هر حال . هر کیفیت : بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان ).
- هم صورت ؛ بسان . بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است .
... ادامه
1473 | 0
مترادف: 1- چهره، رخ، رخسار، روي، ريخت، سيما، قيافه، وجه، هيئت 2- فرم، لفظ 3- سياهه، ليست 4- پرتره، تصوير، تمثال، شكل، نقش
متضاد: معني
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (اسم) [عربی: صورة، جمع: صُوَر]
مختصات: (رَ) [ ع . صورة ] (اِ.)
الگوی تکیه: WS
نقش دستوری: اسم
آواشناسی: surat
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 696
شمارگان هجا: 2
دیگر زبان ها
انگلیسی
face | form , shape , figure , invoice , file , phase , schedule , aspect , facies , roll , roster , muzzle , physiognomy , effigy , hue , sign , visage , list , picture , the face
ترکی
yüz
فرانسوی
la face
آلمانی
das gesicht
اسپانیایی
la cara
ایتالیایی
la faccia
عربی
وجه | سطح , ملامح , مظهر , سحنة , مخادع , شخصية بارزة , هيئة , مظهر خارجي , نهاية نفق المنجم , وقاحة , كسا , تقنع , غطى , قابل , طلب إلى , اتجه , واجه , أدار وجهه
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "صورت" در زبان فارسی می‌تواند معانی و کاربردهای مختلفی داشته باشد. در اینجا به برخی از قواعد و نکات نگارشی مرتبط با این کلمه اشاره می‌کنیم:

  1. معانی مختلف:

    • "صورت" می‌تواند به معنای چهره یا ظاهر انسان باشد.
    • همچنین به معنای شکل یا قالب یک چیز نیز به کار می‌رود.
    • در ادبیات، "صورت" می‌تواند به معناهای استعاری نیز به کار رود.
  2. ضبط صحیح:

    • کلمه "صورت" با حرف "س" و "ت" نوشته می‌شود و باید دقت شود که از حروف مشابه مانند "ص" استفاده نشود.
  3. جنس کلمه:

    • "صورت" یک اسم است و در زبان فارسی جنس آن مؤنث است، بنابراین از صفت‌های مؤنث برای توصیف آن استفاده می‌شود (مانند: صورت زیبا، صورت دلنشین).
  4. ترکیبات:

    • این کلمه می‌تواند در ترکیبات مختلف به کار رود (مانند: صورت مسئله، صورت حساب، صورت بندی و...).
  5. نکات نگارشی:

    • هنگام استفاده از کلمه "صورت" در جملات، باید توجه داشت که به تناسب با دیگر اجزای جمله، ساختار آن حفظ شود.
  6. جملات نمونه:
    • صورت او بسیار زیبا است.
    • برای حل این مسئله، ابتدا باید صورت آن را بنویسید.

با رعایت این نکات، می‌توان استفاده مناسبی از کلمه "صورت" در نوشتار و گفتار داشت.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا سه جمله با کلمه "صورت" آمده است:

  1. او با یک صورت خندان به مهمانی آمد و همه را تحت تأثیر قرار داد.
  2. صورت زمین در فصل زمستان پوشیده از برف سفید و زیبا است.
  3. پزشک به من گفت که صورت من نیاز به مراقبت بیشتری دارد تا از چین و چروک جلوگیری شود.

واژگان مرتبط: رو، قیافه، قبال، شکل، فورم، گونه، برگه، سبک، اندام، ریخت، قواره، رقم، عدد، پیکر، شخص، فاکتور، سیاهه، صورت حساب، پرونده، سوهان، ضبط، صف، خط، فاز، مرحله، لحاظ، منظر، وجهه، برنامه، جدول، برنامه زمانی، جدول زمانی، فهرست، نمود، سیما، وضع، رخساره، عبارت مشخص یک طبقه، نورد، گردش، لوله، چرخش، سیاهه وظایف، سیاهه نامه ها، پوزه، پوزه بند، دهان بند، سرلولهبخاری، دهنه، فراست، قیافه شناسی، پیکرک، رنگ، فریاد، چرده، نما، نشانه، علامت، امضاء، نشان، تابلو، شیار، ریز، تصویر، عکس، تصور، منظره، سینما، صور

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


وب سایت لام تا کام جهت نمایش استاندارد و کاربردی در تمامی نمایشگر ها بهینه شده است.

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری