جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: عمامة. [ع ِ م َ ] (ع اِ) زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مِغفَر. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بَیضة و خود. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || دستار سر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است . (از لسان العرب ). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). دستار. (دهار). سرپایان . مندیل . دولبند. نَصیف . صَوقَعة. ج ، عَمائم ، عِمام . عمامه دارای رنگهای مختلفی است ، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی «عمامه » را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح ، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفه ٔ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه ٔ عمامه را در این معنی فارسی زبانان عَمّامه تلفظ کنند : از شوش جامه و عمامه ٔ خز خیزد. (حدودالعالم ). بستد عمامه های خز سبز ضیمران بشکست حقه های زر و در میوه دار. منوچهری . قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامه ٔ قصب بزرگ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). سلطان محمود گفت : مردی کافی است ، امابالا و عمامه ٔ او را دوست ندارم . (تاریخ بیهقی ص 373). این عمامه که دست بسته ٔ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص 377). مرا بر سرعمامه ٔ خز ادکن بزد دست زمان خوش خوش به صابون . ناصرخسرو. بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک عمامه ٔ قصب و اسب و سیم و زر دارد. ناصرخسرو. بر این بلند منبر از بهر قال و قیل از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست . ناصرخسرو. گر بعمامه کسی سروریی یافته ست پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب . اثیر اخسیکتی . گر عمامه دیگری بندد رواست لیکن استنجا به دست خود کنند. خاقانی . اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی ابرش چو باد نیسان ، تندی بسان تندر. خاقانی . خورشید بر عمامه ٔ او برفشانده تاج برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان . خاقانی . دستار من وقایه ٔ جان شد و عمامه ٔ من دربند کمند بماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست . نظامی . از عمامه کمند کردندش درکشیدند و بند کردندش . نظامی . فلک را داده سروش سبزپوشی عمامش باد را عنبرفروشی . نظامی . یک فقیهی ژنده ها برچیده بود در عمامه ی ْ خویش درپیچیده بود. مولوی . وز دمشقی عمامه برباییم افسر از فرق گنبد دوار. نظام قاری . بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل . نظام قاری . خامه ٔ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج 3 ص 323). مخور صائب فریب فضل از عمامه ٔ زاهد که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد. صائب تبریزی . کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب تبریزی . تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز دور پرواری عمامه و قطر شکم است . صائب تبریزی . استعمام ، اشتیاذ؛ عمامه بر سر بستن . (ناظم الاطباء). اعتصاب ؛ عمامه بر سر نهادن . اعتمار؛ عمامه و جز آن بر سر بستن . اعتمام ؛ عمامه بستن . اقتعاط؛ عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ . عمامه بستن بی تحت الحنک . تحنک ؛ عمامه را اززیر زنخ برآوردن . (از منتهی الارب ). تختمة؛ عمامه بندی . (ناظم الاطباء). تشوذ؛ عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج ). تعمم ؛ عمامه بر سر بستن . (منتهی الارب ).تعمیم ؛ عمامه پوشانیدن . (ناظم الاطباء). تکویر؛ پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب ). عمامه بر سر بستن . تلحی ؛ عمامه به زیر حنک درآورده ، بستن . (آنندراج ). تلفم ؛ عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب ، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریة؛ زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قَفد؛ عمامه بستن بی شمله . کَور؛ پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لَوث ؛ دستار پیچیدن . (منتهی الارب ). عمامه پیچیدن . مُعمَّم ؛ عمامه بر سر گذاشته . (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته . أرخی عمامته ؛ عمامه ٔ خود را سست و نرم گردانید،کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). - اهل عمامه ؛ آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی : وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم . ناصرخسرو. به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه ، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص 404). - عمامه آرائی ؛ کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن . (از آنندراج ) : یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی . صائب (از آنندراج ). - عمامه افکندن ؛ برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن . بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه ، و آن نشانه ٔ اظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد : چون دید پدر به حال فرزند آهی بزد و عمامه بفکند. نظامی . - عمامه ای ؛ آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل «کلاهی ». عمامه بسر. دستاربند. - عمامه بستن ؛ پیچیدن عمامه بنحو مطلوب . - عمامه ٔ بسته ؛ عمامه ای که پیچیده باشند و آماده ٔ بر سر گذاشتن باشد : عمامه ٔ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). - نخ عمامه ای ؛ قسمی گلوله ٔنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است . - امثال : عمامه گذاشت تا کله بردارد . (امثال و حکم دهخدا). || چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه . عامة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به عامَة و عامَّة شود. || قحطی و خشکسالی . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغة). || قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). عمامة، شملة عمامة، عمة، قالتربان بعة نسوية