جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

farrox
graceful  |

فرخ

معنی: فرخ . [ ف َرْ رُ ] (ص ) مبارک . خجسته . میمون . (برهان ). بشگون . نیک . فرخنده . سعد. (یادداشت به خط مؤلف ) :
به ایران چو آید پی فرخش
ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش .
فردوسی .
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر نیکی افروز تو.
فردوسی .
نهادند سر سوی شاه جهان
چنان نامداران و فرخ مهان .
فردوسی .
عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین .
فرخی .
ای دل میر اولیا به تو شاد
خلعت میر بر تو فرخ باد.
فرخی .
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد قرین باز خشین پند.
فرخی .
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه .
منوچهری .
که را بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خورسند نبود درافتد به چاه .
اسدی .
هنر بد مرا، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر، بخت نبود، چه سود؟
اسدی .
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم .
ناصرخسرو.
بوسه دهد سپهر بر آن دست فرخش
چون آرزوی تیغ نهد درکنار تیغ.
مسعودسعد.
ماه صیام آمد ای ملک به سلامت
فرخ و فرخنده باد ماه صیامت .
مسعودسعد.
روی نیکو را دانایان سعادتی بزرگ دانسته اند و دیدنش را به فال فرخ داشته اند. (نوروزنامه ).
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
درآمد غمزه ٔ شیرین به تاراج .
نظامی .
به فال فرخ و پیرایه ٔ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
نظامی .
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرخ تر آید زمان تا زمان .
نظامی .
زنده است نام فرخ نوشیروان به عدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی .
- فرخ آمدن ؛ نیک آمدن . خجسته بودن . خوب آمدن :
نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع سعادت و با کوکب منیر.
منوچهری .
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با تاجداری .
نظامی .
- فرخ آوازه ؛ شهره به خجستگی . بلندآوازه به مبارکی :
شرفنامه را فرخ آوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد.
نظامی .
- فرخ آیین ؛ باشکوه . نیک آیین . آنچه به فرخندگی و زیبایی زینت و آیین یافته باشد :
کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی .
نظامی .
- فرخ اختر ؛ آنکه بخت او میمون و خجسته باشد. خوشبخت . کامیاب :
سلیسون شه فرخ اخترش بود
فلقراط شه رابرادرش بود.
عنصری .
- فرخ بخت ؛ نیک بخت . فرخ اختر. نیک طالع. بختیار :
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی تخت .
نظامی .
- فرخ پی ؛ فرخنده پی . مبارک قدم . مبارک پی . خوشقدم . (یادداشت به خط مؤلف ) :
که فرخ نژادی و فرخ پیی
ز هر گونه بافر و بخرد کیی .
فردوسی .
اگر شاه باداد و فرخ پی است
خرد بیگمان پاسبان وی است .
فردوسی .
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز.
فرخی .
کاندر این مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست .
فرخی .
آفرین زان هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب زبلاساغون آید به طراز.
منوچهری .
که این اختران گرچه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند.
نظامی .
بیا ساقی آن می که فرخ پی است
به من ده که داروی مردم می است .
نظامی .
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونه است بی فر فرخ پیان .
نظامی .
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم ! چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام ؟
حافظ.
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست ؟
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
حافظ.
- فرخ پیی ؛ خوشقدم بودن . فرخنده پی بودن :
به فرخ پیی برشده نام تو
ز توران برآمد همه کام تو.
فردوسی .
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین .
فرخی .
- فرخ تبار ؛ آنکه نژاد و خاندانش بزرگ باشد. فرخزاد. فرخ نژاد :
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی (بوستان ).
- فرخ رخ ؛ که رویی فرخنده و مبارک دارد. مبارک دیدار. فرخ لقا :
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست .
فرخی .
- فرخ رکاب ؛ فرخ پی . خوشقدم :
به فرخ رکابان پیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند.
نظامی .
- فرخ رکابی ؛ فرخ پیی :
به فرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی .
نظامی .
- فرخ روی ؛ فرخ رخ :
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره ی ْ دشمن نادان .
فرخی .
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است .
منوچهری .
- فرخ زاد ؛ مبارک زاد باشد، چه فرخ به معنی مبارک آمده است . (برهان ). فرخنده زاد. به طالع نیک زاده :
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.
فرخی .
- فرخ سرشت ؛ خوب نژاد. فرخ نژاد :
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه ای بر به سنگی نوشت .
سعدی (بوستان ).
- فرخ سریر ؛ که تخت با فرخی و فرخندگی دارد و او را شکوه و بزرگی و مبارکی باشد :
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری ، تخت گیری .
نظامی .
سکندر جهانجوی فرخ سریر
نشسته چو بر چرخ بدر منیر.
نظامی .
- فرخ سیَر ؛ نیکوسیَر. ستوده اخلاق . خوش خوی . نیک سرشت :
خسرو فرخ سیَر بر باره ٔ دریاگذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار.
فرخی .
- فرخ فال ؛ خوشبخت . نیک طالع. خوش اقبال . پیروز. کامیاب . فرخ اختر :
مهرگان جشن
فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال .
فرخی .
- فرخ فالی ؛ خوشبختی . پیروزی . نیک طالعی . خوش اقبالی :
ماه رجب فرخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی .
سوزنی .
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی .
نظامی .
- فرخ فر ؛ نیک فر. فرخنده فر. بلندطالع :
فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب
چتر است چون دو بال همای خجسته پی .
منوچهری .
- فرخ فرجام ؛ نیک عاقبت . خوش سرانجام . خوش عاقبت . عاقبت به خیر.
- فرخ نژاد ؛ فرخ زاد. خوب نژاد. گهری . دارای نژادی بگوهر. که تباری بلند دارد :
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد
بسی گیری از جم و کاوس یاد.
فردوسی .
ز لشکر بیامد به کردار باد
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد.
فردوسی .
درود بزرگان به دستان بداد
ز شاه و دلیران فرخ نژاد.
فردوسی .
خِرَد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
اسدی .
به نزدیک فغفور فرخ نژاد
که ماچین و چین سربه سر زوست شاد.
اسدی .
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد.
نظامی .
شنید این سخن مرد نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
سعدی .
چنویی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهان است یاد.
سعدی .
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنان صاحبدلی فرخ نژادی .
سعدی .
- فرخ نهاد ؛ آنکه اصل و تبارش مبارک و نیک بود. فرخ نژاد :
سیاوش به پیران زبان برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد.
فردوسی .
چو طوس سرافراز نوذرنژاد
فریبرز کاوس فرخ نهاد.
فردوسی .
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی .
شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو در آستینش نهاد.
سعدی .
- فرخ نیا ؛ آنکه خاندان و اجدادش خجستگی و نیکی داشته اند :
به آیین اسحاق فرخ نیا
کز او یافت چشم خرد توتیا.
نظامی .
- فرخ همال ؛ آنکه زن نیک دارد. (ولف ). آنکه همدم و دوست و یار نیک دارد :
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال .
فردوسی .
ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال .
نظامی .
- نافرخ ؛ نامبارک . ناخجسته . نافرخنده :
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان .
بهرامی سرخسی .
- نافرخی ؛ نامبارکی . ناخجستگی :
که این اختران گرچه فرخ پی اند
ز نافرخی نیز خالی نیند.
نظامی (اقبال نامه ).
|| زیباروی ، چه اصل این لغت فررخ است ، فر به معنی زیبا و رخ روی را گویند. (برهان ). در زبان پهلوی فرخْو به معنی تابان ، مجلل ، پرتوافکن ، زیبا و خوشبخت است . در ایرانی باستان ظاهراً فرنهوا از فرنهونت از هوروهونت . قیاس کنید با لغت فارسی «فرخنده ». (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || چیره . غالب :
خداوند ما بر جهان فرخ است
که فرخنده بادش همه روزگار.
فرخی .
|| کامیاب . خوشبخت :
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود.
فردوسی .
بنشین خورشیدوار می خور جمشیدوار
فرخ و امیدوار چون سپر کیقباد.
منوچهری .
|| خوش . خوش آیند :
چو مهمانت آواز فرخ دهد
بر این گونه بر دیو پاسخ دهد.
فردوسی .
نگفتم هرچه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن گفته را باز.
نظامی .
|| ارجمند. بزرگوار. محترم :
پیامی بری نزد فرخ پدر
سخن یاد گیری همه سربه سر.
فردوسی .
|| (صوت ) خوشا. نیکا. حبذا. فرخا :
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نواله ٔ دم این اژدها نکرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 777).
فرخ آن شاهباز کز پی صید
ساعد شه مقام او زیبد.
خاقانی .
جمله ٔ عالم به دریا اندرند
فرخ آن دل کاندر او دریا بود.
عطار.
|| (اِ) نام روز دوم از خمسه ٔ مسترقه ٔ سال های ملکی . (برهان ).
... ادامه
1172 | 0
مترادف: 1- خجسته، خوش يوم، سعد، فرخنده، مبارك، ميمون، همايون 2- تابان، درخشان، رخشنده 3- زيبا، مفخم
متضاد: مشئوم
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (صفت) [پهلوی: farroxv]
مختصات: (فَ رْ) [ ع . ] (اِ.)
الگوی تکیه: WS
نقش دستوری: صفت
آواشناسی: farrox
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 880
شمارگان هجا: 2
دیگر زبان ها
انگلیسی
graceful | auspicious , beautiful , fortunate , happy , magnificent , farrokh
ترکی
farrukh
فرانسوی
farrukh
آلمانی
farrukh
اسپانیایی
farrukh
ایتالیایی
farrukh
عربی
رشيق | جميل , حلو الشمائل , كيس , رؤوف , رشيقة
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه «فرخ» در زبان فارسی به معنای خوشبخت، مبارک و خوشحال است. این کلمه به عنوان صفت و در موقعیت‌های مختلف استعمال می‌شود. در اینجا به چند قاعده نگارشی و موارد استفاده از کلمه «فرخ» اشاره می‌کنم:

  1. استفاده به عنوان صفت:

    • «فرخ» می‌تواند به عنوان صفت توصیفی در جملات به کار رود. مثلاً:
      • «او یک روز فرخ داشت.»
  2. تطابق در جنس و عدد:

    • این کلمه به شکل «فرخ» برای مذکر و مؤنث به یک شکل استفاده می‌شود. مثلاً:
      • «او فرخ است.» (برای هر دو جنس)
  3. کاربرد در ترکیب‌ها:

    • می‌توان این واژه را در ترکیب‌های مختلف به کار برد. مانند:
      • «فرخنده» (به معنای خوشبخت و خوشحال)
  4. فعل‌سازی:

    • از این کلمه می‌توان به عنوان مبنای ساختن افعال یا دیگر کلمات استفاده کرد. به عنوان مثال:
      • «فرخ‌بودن» (خوشبخت بودن)
  5. رعایت املای صحیح:

    • حتماً به املای درست کلمه «فرخ» توجه کنید تا از نوشتن نادرست آن جلوگیری شود.
  6. نکتۀ نقاط قوت ادبی:
    • کلمه «فرخ» می‌تواند در شعر، ادب و متون ادبی به کار رود که به زیبایی متن افزوده و توازن بهتری ایجاد می‌کند.

با رعایت این نکات، می‌توانید به درستی و به شکل ادبی از کلمه «فرخ» در نوشتار خود استفاده نمایید.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
  1. فرخ در جشن تولد خودش، دوستان و خانواده‌اش را دعوت کرد.
  2. فرخ با نمرات عالی‌اش در دانشگاه افتخار بزرگی برای خانواده‌اش به ارمغان آورد.
  3. ما با فرخ به سفر طبیعت‌گردی رفتیم و لحظات شادی را تجربه کردیم.

واژگان مرتبط: برازنده، دلپذیر، مطبوع، ظریف، ملیح، مبارک، مساعد، خوش ایند، زیبا، قشنگ، خوب، خوشگل، عالی، خوش شانس، خوشبخت، خوشحال، شاد، راضی، خوش، مجلل، عظیم

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


وب سایت لام تا کام جهت نمایش استاندارد و کاربردی در تمامی نمایشگر ها بهینه شده است.

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری