جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: کودک . [ دَ ] (ص ) کوچک . صغیر. (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی ، کوتک بمعنی صغیر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). صورت دیگر آن کوچک است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوچک شود. || (اِ) طفل و بچه خواه پسر باشد و یا دختر. (ناظم الاطباء). فرزندی که به حد بلوغ نرسیده (پسر یا دختر). طفل . ج ، کودکان . (فرهنگ فارسی معین ). ولید. صبی . (ترجمان القرآن ). طفل . بچه . ولید. صبی (پسر). صبیه (دختر). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کودک شیرخوار، تا نگریست مادر او را به مهر شیر نداد. شهید بلخی . به ایران زن و مرد و کودک نماند همان چیز بسیار و اندک نماند. فردوسی . همه کودکان را به چوگان فرست بیارای گوی و به میدان فرست . فردوسی . بزد کودکی تیز چوگان ز راه بشد گوی گردان به نزدیک شاه . فردوسی . ساده دل کودکا مترس اکنون نزیک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس . چنانچون کودکان از پیش الحمد بیاموزند ابجد را و کلمن . منوچهری . معلم چون کند دستان نوازی کند کودک همیدون پای بازی . (ویس و رامین ). نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند... دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی ). تاریخ سبکتگین را براند از ابتدای کودکی تا آنگاه که به سرای البتگین افتاد، من نیز تا آخر عمرش براندم . (تاریخ بیهقی ). چون او رفت کار آن ولایت با دو کودک ضعیف فتد. (تاریخ بیهقی ). عاشق به کام خویش نخواهد فراق دوست کودک به کام خویش نبرد لب از لبن . قطران . کودک علم را به چوب آموزد نه به شفقت . (قابوس نامه ). چون شدستند خلق غره بدوی همه خرد و بزرگ و کودک و شاب . ناصرخسرو. خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب . ناصرخسرو. کودک از زرد و سرخ نشکیبد مرد را زرد وسرخ نفریبد. سنائی . کودکی ، در سفر تو مرد شوی رنجه از راه گرم و سرد شود. سنائی . کودکی را سوی بستان خواند، عم کودک چه گفت گفت رو، بستان ما پستان مادر ساختند. خاقانی . بخت تو کودک و عروس ظفر انتظار بلوغ کودک توست . خاقانی . در این رصدگه خاکی چه خاک می بیزی نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست ترا. خاقانی . باد تک می راند تنها بی یکی بر لب دریا بدید او کودکی . عطار (منطق الطیر). کودک اندوهگین بنشسته بود هم دلش خون گشته هم جان خسته بود. عطار (منطق الطیر). گفت ای کودک چرایی غمزده من ندیدم چون تو یک ماتمزده . عطار (منطق الطیر). کودکان را حرص لوزینه و شکر از نصیحتها کند دو گوش کر. مولوی . چون ز کودک رفت آن حرص بدش بر دگر اطفال خنده آیدش . مولوی . چون که با کودک سر و کارت فتاد پس زبان کودکی باید گشاد. مولوی . بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان . (گلستان سعدی ). گاه باشد که کودک نادان به غلط بر هدف زند تیری . سعدی (گلستان ). استاد معلم چو بود کم آزار خِرسَک بازند کودکان در بازار. سعدی (گلستان ). و زنان و کودکان را آزاد کردند. (ظفرنامه ٔ یزدی ). کودک اگرچند هنرپرور است خرد بود گر همه پیغمبر است . جهانشاه . کودکی را که عقل و تدبیر است به ز یک شهر جاهل پیر است . مکتبی . با مرد مجازبین حقیقت مگذار خود جوز ز مغز جوز به کودک را. واعظ قزوینی . شاعر و آنگاه رد بوسه ٔ شیرین کودک و آنگاه رد دانه ٔ خرما. قاآنی . - کودک شیرخوار . رجوع به ترکیب بعد شود. - کودک شیرخواره ؛ کودکی که هنوز از شیر بازگرفته نشده . طفل رضیع : گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی . فرخی . - کودک عشرخوان ؛ کودک نوآموز که عشر قرآن را خواندن گیرد : وز چوب زدن رباب فریاد چون کودک عشرخوان برآورد. خاقانی . رجوع به عشرخوان شود. - کودک غازی ؛ پسر بازی کن که پیش آهنگ دیگران بود و پیش از آنان از چنبر گذرد. (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) : باد چالاک در رسن بازی سر تو همچو کودک غازی . کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ). || غلام و نوکری را گویند که کوچک باشد و به حد بلوغ نرسیده باشد. و بعضی گویند کودک ، غلام بچه ای است که بنده باشد و آزاد را بر سبیل مجاز کودک گویند. (برهان ) (آنندراج ).غلام . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کودک نارسید ؛ غلام بچه . غلامی که به سن بلوغ نرسیده باشد : یکی تخته ٔ جامه هم نابرید دو آرام دل کودک نارسید روان را همی لعلشان نوش داد بیاورد و یکسر به شیدوش داد. فردوسی . || فرزند. (ناظم الاطباء). توسعاً، فرزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت : اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم . (تاریخ بیهقی ). || (ص ) این کلمه بمعنی خرد و صغیر مزید مقدم و مزید مؤخر رود آمده است : کودک دریا؛ دجله . دیله کودک ؛ دجیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جوان . (فرهنگ فارسی معین ) : بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 381). درمتن عربی : الشابة. (حاشیه ٔ مینوی بر کلیله و دمنه ص 381 از فرهنگ فارسی معین ). بچه، جوان، خردسال، رود، صبي، طفل، نوباوه، نوباوه، نوجوان child, baby, kid, infant, babe, tike, bantling, chit, trot, tyke طفل، طفلة، ابن، ابنة، قاصر، غلام، ثمرة، إنتاج، غر، بنت çocuk enfant kind niño bambino فرزند، زاده، نوزاد، بچه کوچک، شخص ساده و معصوم، بزغاله، کوچولو، چرم بزغاله، بچه کمتر از هفت سال، سگ، ادم خام دست وبی تجربه، دخترک، توله حیوانات، یادداشت، صدای یورتمه رفتن اسب، یورتمه، یورتمه روی، بچه تاتی کن، عجوزه، بچه شیطان و موذی، ادم خام دست
طفل|طفلة , ابن , ابنة , قاصر , غلام , ثمرة , إنتاج , غر , بنت
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)
کلمه "کودک" در زبان فارسی به معنای فردی است که در سنین ابتدایی زندگی به سر میبرد و معمولاً به کودکانی که بین ۱ تا ۱۲ سال هستند اشاره دارد. قواعد و نکات نگارشی مرتبط با این کلمه به شرح زیر است:
نقطهگذاری: اگر "کودک" در جملات به کار میرود، باید توجه داشت که جملات باید دارای نقطه، ویرگول و دیگر علامات نگارشی درست باشند.
عطف کردن: در مواردی که "کودک" با کلمات دیگری عطف میشود، باید از "و" برای اتصال استفاده کرد. مثال: "کودک و نوجوان".
جمعسازی: جمع کلمه "کودک" به صورت "کودکان" است. در مواقعی که به چند کودک اشاره میشود، از این صورت جمع استفاده میشود.
استفاده در جملات: کلمه "کودک" میتواند به عنوان فاعل، مفعول، و یا در ترکیبهای مختلف (مانند "کودکانه") استفاده شود. به عنوان مثال:
"کودک در پارک بازی میکند."
"کتابهای کودکانه جذاب هستند."
به کارگیری صفت: میتوان از صفاتی برای توصیف کودک استفاده کرد. مثال: "کودک شاد"، "کودک مهربان".
زبان گفتاری و نوشتاری: در زبان گفتاری ممکن است به جای "کودک" از کلمات غیررسمیتری مانند "بچه" استفاده شود، اما در نوشتار رسمیتر "کودک" مناسبتر است.
با رعایت این نکات، میتوان به درستی و به شکل مناسبی از کلمه "کودک" در نوشتار و گفتار استفاده کرد.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
کودک در پارک به بازی مشغول بود و از هر لحظهاش لذت میبرد.
مادر به کودک خود کتابی خواند تا دنیای جدیدی را برایش بگشاید.
دو کودک با هم به دوچرخهسواری رفتند و تا غروب آفتاب سرگرم بودند.
لغتنامه دهخدا
واژگان مرتبط: فرزند، زاده، نوزاد، بچه کوچک، شخص ساده و معصوم، بزغاله، کوچولو، چرم بزغاله، بچه کمتر از هفت سال، سگ، ادم خام دست وبی تجربه، دخترک، توله حیوانات، یادداشت، صدای یورتمه رفتن اسب، یورتمه، یورتمه روی، بچه تاتی کن، عجوزه، بچه شیطان و موذی، ادم خام دست