جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

sor
head  |

سر

معنی: ۱. (زیست‌شناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد.
۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال.
۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه.
۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن.
۵. (اسم، صفت) [جمع: سران] [مجاز] شخص بزرگ؛ سرور؛ رئیس.
〈 سرآمدن: (مصدر لازم) [مجاز] پایان یافتن؛ به پایان رسیدن؛ تمام شدن.
〈 سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] به سرآوردن؛ پایان دادن؛ به آخر رساندن.
〈 سر باز زدن: (مصدر لازم) ‹سر وازدن› [مجاز] سر تافتن؛ سر برتافتن؛ نافرمانی کردن؛ سرپیچی کردن؛ ابا کردن: ♦ عاقلانی که ز زنجیر تو سر وازده‌اند / غافلانند که بر دولت خود پا زده‌اند (صائب: لغت‌نامه: سروازدن).
〈 سر برآوردن: (مصدر لازم)
۱. سر برداشتن؛ سر بلند کردن.
۲. [مجاز] قیام کردن؛ به‌پا خاستن.
〈 سر برتافتن: (مصدر لازم) ‹سر تافتن، سر برتابیدن› [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن.
〈 سر برداشتن: (مصدر لازم)
۱. سر بلند کردن.
۲. بلند کردن سر از بالش و بستر.
۳. [مجاز] قیام کردن؛ بر ضد کسی برخاستن؛ شورش کردن.
〈 سر برزدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت؛ سر زدن.
۲. برآمدن آفتاب.
〈 سر برکردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = 〈 سر برآوردن
〈 سر بلند کردن: (مصدر لازم) بلند کردن سر خود؛ سر برافراشتن؛ سر برداشتن.
〈 سر پیچیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن؛ سر برتافتن؛ سر برتابیدن؛ سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن.
〈 سر تابیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن؛ سر برتابیدن؛ نافرمانی کردن؛ سرپیچی کردن؛ رو گرداندن.
〈 سر تافتن: (مصدر لازم) ‹سر برتافتن› [مجاز] سر تابیدن؛ سر برتابیدن؛ سر پیچیدن؛ سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن.
〈 سر حال: [مجاز]
۱. خوشحال؛ بانشاط.
۲. تندرست.
〈 سر خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] از کاری یا چیزی نومید و دل‌زده شدن و از آن صرف نظر کردن.
〈 سر دادن: (مصدر لازم)
۱. سر باختن؛ جانبازی کردن؛ دادن سر در راه کسی.
۲. (مصدر متعدی) [مجاز] رها کردن؛ ول کردن؛ آزاد ساختن: ♦ دارید سرای کاینه دستی به هم آرید / ورنه سرتان دادم خیزید، معافید (سنائی۲: ۴۰۲).
〈 سر درآوردن: (مصدر لازم)
۱. سر از جایی بیرون کردن.
۲. [مجاز] در جایی ظاهر شدن.
〈 سر درآوردن از کاری: از آن آگاه شدن و بر آن وقوف یافتن.
〈 سر دواندن: (مصدر متعدی) ‹سر دوانیدن› [عامیانه، مجاز] کسی را معطل و سرگردان کردن و وعدۀ امروز و فردا دادن.
〈 سر رسیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. ناگهان از راه رسیدن.
۲. فرارسیدن موعد کاری؛ فرارسیدن.
〈 سر رفتن: (مصدر لازم)
۱. [عامیانه، مجاز] پایان یافتن؛ تمام شدن مدت.
۲. ‹از سر رفتن› لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف.
〈 سر زدن: ‹سر برزدن› [مجاز]
۱. سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت.
۲. برآمدن آفتاب.
〈 سر زدن به کسی: (مصدر متعدی) بی‌خبر نزد کسی رفتن و از او احوال‌پرسی کردن.
〈 سر زدن به کاری یا چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] آن ‌را دیدن و وارسی کردن.
〈 سر سپردن: (مصدر لازم) [مجاز] تسلیم شدن؛ مطیع گشتن؛ فرمان‌برداری کردن.
〈 سر فرود آوردن:
۱. سر خم کردن.
۲. خم شدن برای تعظیم.
۳. [مجاز] تسلیم شدن؛ مطیع گشتن.
〈 سر کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. شروع کردن؛ آغاز کردن سخن، افسانه، گریه، ناله، یا شکوه: ♦ شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی / گنج نَبْود هنر این طایفه را در اعداد (صائب: لغت‌نامه: سر کردن).
۲. با کسی ساختن و به سر بردن؛ به سر بردن.
۳. [مجاز] با کسی زندگی کردن و مدارا نمودن.
〈 سر کشیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. سرکشی کردن؛ سر زدن.
۲. (مصدر متعدی) آشامیدن چیزی با قدح یا پیاله؛ به سر کشیدن.
〈 سر گذر: [عامیانه]
۱. سر کوچه.
۲. کوی؛ محله.
〈 سر گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. آغاز شدن.
۲. درگیر شدن.
〈 سر وازدن: (مصدر لازم) ‹سر باز زدن› [قدیمی، مجاز] سر تافتن؛ سر برتافتن؛ سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن.
〈 سر وقت:
۱. اول وقت؛ به‌هنگام و در موقع معین.
۲. = سروقت
〈 سروبر: [عامیانه]
۱. شکل‌وقیافه.
۲. وضع لباس و پوشاک.
〈 سروته: [عامیانه، مجاز] اول و آخر چیزی یا جایی.
〈 سروته یک کرباس بودن: [مجاز] همه از یک قماش بودن؛ مانند و برابر هم بودن.
〈 سروسامان دادن: [مجاز] نظم و ترتیب دادن.
〈 سروسامان: [مجاز]
۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگی.
۲. نظم‌وترتیب و آراستگی در خانه و زندگانی یا در کاری.
〈 سَروسِر: [مجاز] راز و رابطۀ پنهانی.
〈 سَروسِر داشتن با کسی: [مجاز] با او رابطۀ پنهانی داشتن.
〈 سروصدا: [مجاز] دادوفریاد؛ جاروجنجال؛ همهمه؛ صدای‌های درهم و برهم.
〈 سروصورت: [عامیانه، مجاز]
۱. سروروی؛ شکل‌وقیافه.
۲. نظم و ترتیب؛ آراستگی.
〈 سروصورت دادن: [عامیانه، مجاز] نظم و ترتیب دادن به کاری یا چیزی.
〈 سروکار: [مجاز]
۱. کار و ارتباط.
۲. معامله؛ دادوستد.
〈 سروکار داشتن: [مجاز]
۱. کار داشتن؛ رابطه داشتن.
۲. دادوستد داشتن.
〈 سروکله زدن: [عامیانه، مجاز] با کسی بحث کردن؛ سربه‌سر گذاشتن؛ بحث و گفتگو کردن برای یاد دادن کاری یا ثابت کردن موضوعی.
〈 ازسر: (قید) از آغاز؛ از اول؛ از نو؛ دوباره.
〈 ازسر: (حرف اضافه)
۱. از رویِ.
۲. از راهِ: از سرِ یاری، از سرِ دلسوزی.
〈 از سر باز کردن: (مصدر متعدی) رفع کردن؛ رد کردن: ♦ ساقیا از شبانه مخموریم / از سرم باز کن بلای خمار (سلمان ساوجی: ۴۷۲).
〈 از سر به
در کردن: (مصدر متعدی) از سر بیرون کردن؛ از یاد بردن؛ فراموش کردن: ♦ دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته شد / سودای دام عاشقی از سر به در نکرد (حافظ: ۲۹۶).
〈 از سر گرفتن: (مصدر متعدی) از نو آغاز کردن؛ دوباره شروع کردن.
〈 از سر وا کردن: (مصدر متعدی) رد کردن؛ دور کردن کسی یا رد کردن کاری به حیله یا بهانه‌ای.
〈 برسر:
۱. بر روی سر؛ بالای سر.
۲. (صفت) [قدیمی] برتر.
۳. [قدیمی] بزرگ.
۴. [قدیمی] سردار.
〈 برسر آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. برتری یافتن.
۲. پیروزی یافتن؛ غلبه یافتن.
۳. افزونی یافتن.
〈 به سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] پایان دادن؛ به آخر رسانیدن.
〈 به سر بردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
۱. به پایان رسانیدن.
۲. (مصدر لازم) روز گذرانیدن.
۳. (مصدر لازم) سازگاری کردن.
〈 به سر درآمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. با سر به زمین خوردن.
۲. لغزیدن و بر زمین خوردن.
〈 به سر درآمده: [مجاز] لغزیده؛ کسی که با سر به زمین خورده.
〈 به سر دویدن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. دویدن در نهایت شتاب و سرعت و از روی علاقه برای رسیدن به مقصدی خاص.
۲. شتاب کردن در اجرای امر و فرمان کسی.
〈 به سر رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] به پایان رسیدن؛ به آخر رسیدن؛ پایان یافتن.
〈 به سر شدن: (مصدر لازم) [مجاز] به‌سر رسیدن؛ به پایان رسیدن.
〈 به سرآمدن: (مصدر لازم) = 〈 سرآمدن
... ادامه
802 | 0
مترادف: 1-اسم 2- شيب، ليز، لغزنده، لغزان 3- موزه 4- سرخ، سرخ رنگ
متضاد: پا، ته دامنه پايين 1- بزرگ، پيشوا، رئيس، سرور 2- برتر، والاتر 3- قصه، آهنگ، ميل، عزم، نيت 4- خيال، فكر، انديشه 5- سمت، سو، طرف 6- سرانه 7- بالا
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (صفت) [عامیانه]
مختصات: (س رُ) [ ع . ] (اِ.)
الگوی تکیه: S
نقش دستوری: اسم
آواشناسی: sar
منبع: فرهنگ فارسی عمید
معادل ابجد: 260
شمارگان هجا: 1
دیگر زبان ها
انگلیسی
head | end , tip , mystery , secret , top , pate , chief , noggin , point , beginning , glide , slide , piece , cover , sliding , edge , apex , plug , acme , extremity , noddle , corona , headpiece , inception , inchoation , incipience , lid , nob , origin , pash , vertex , flower , lead-off
ترکی
kafa
فرانسوی
tête
آلمانی
kopf
اسپانیایی
cabeza
ایتالیایی
testa
عربی
رئيس | رأس , قائد , زعيم , رأسية , قمة , رأس الإنسان , منبع , رغوة , أعلى الشئ , سنبلة , الرأس جزء من آلة , الجزء ألاعلى من السرير , صدر الشىء , المكتب الرئسي , مقام الزعامة , مقدم السفينة , وجه القطعة النقدية , ترأس , قاد , تزعم , تصدر , تقدم , توج برأسية , حصد , ركل كرة , واجه , رأسي , ذا رأسا
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "سر" در زبان فارسی دارای معانی و کاربردهای متنوعی است. در زیر به برخی از قواعد و نکات نگارشی استفاده از "سر" اشاره می‌شود:

1. معنی‌ها و کاربردها:

  • جزء بدن: "من سرم درد می‌کند."
  • محل یا نقطه: "سر شهر، پارکی بزرگ دارد."
  • رئیس یا مدیر: "او سر گروه است."
  • مقصد یا هدف: "سر سفر به شمال می‌رویم."

2. ترکیبات:

  • "سر" می‌تواند با سایر کلمات ترکیب شود و معانی جدیدی ایجاد کند:
    • سرزمین: به معنی کشور یا ناحیه.
    • سرپرست: به معنی کسی که مسئولیت گروه یا سازمانی را به عهده دارد.

3. نکات نگارشی:

  • فاصله‌گذاری: در نوشتار فارسی، کلمه "سر" به تنهایی نوشته می‌شود و به سایر کلمات مرتبط بدون فاصله می‌آید (مثلاً "سرکار" به معنای محترم بودن).
  • حروف بزرگ و کوچک: در ابتدای جملات یا بعد از نقطه، "سر" با حرف بزرگ شروع می‌شود، اما در وسط جمله با حرف کوچک نوشته می‌شود.

4. توجه به معانی هم‌نشین:

  • در جملاتی که "سر" به کار می‌رود، می‌توان به هم‌نشینی واژه‌ها توجه داشت تا از ایجاد ابهام جلوگیری کنیم. به عنوان مثال، "سر درد" و "در سر" معانی متفاوتی دارند.

5. قواعد صرفی:

  • "سر" به عنوان یک اسم می‌تواند در حالت‌های مختلف از قبیل مفرد و جمع به کار رود. برای مثال، "سرها" به معنی چند سر.

نتیجه‌گیری:

استفاده درست از کلمه "سر" نیازمند توجه به معانی مختلف و قواعد نگارشی مربوط به آن است. این نکات به فهم بهتر متن و جلوگیری از ابهام کمک می‌کند.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

در اینجا چند مثال برای کلمه "سر" در جملات مختلف آورده شده است:

  1. من دیشب خواب دیدم که سر یک کوه بلند هستم.
  2. پسرک با توپ، سر سگ را نشانه رفته بود.
  3. او همیشه می‌گوید که باید سر هر کار را بست.
  4. موهای سرم را کوتاه کردم و حالا خیلی راحت‌تر هستم.
  5. سرماخوردگی باعث شد که نتوانم به سر کار بروم.
  6. من به سر کلاس دیر رسیدم و معلم مرا سرزنش کرد.
  7. این کتاب در مورد تاریخ سرزمین‌های باستانی است.
  8. او با سر و صدای زیاد وارد مراسم شد.

اگر به مثال‌های دیگری نیاز دارید یا موضوع خاصی مد نظرتان است، لطفاً بفرمایید.


500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


لام تا کام نسخه صفحه کلید نیز راه اندازی شده است. شما با استفاده از کلیدهای موجود بر روی صفحه کلید دستگاهتان می توانید با وب سایت ارتباط برقرار کنید.
لیست کلید های میانبر

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری