کار
licenseمعنی کلمه کار
معنی واژه کار
اطلاعات بیشتر واژه | |||
---|---|---|---|
مترادف | 1- پيشه، حرفه، شغل، كسب، مشغله 2- نقش، وظيفه 3- منصب 4- عمل، فعل، كردار 5- امر، ماجرا 6- 7- اثر، هنر 8- ساخت، صناعت 9- تقدير، سرنوشت، مرگ 10- اتفاق، پيشامد، حادثه، ماوقع 11- مساله، موضوع 12- 13- جنگ، كارزار 14- كشت وكار 15- كاسبي | ||
انگلیسی | work, job, labor, task, function, thing, office, act, duty, workmanship, service, action, affair, deed, laboring, vocation, opus, appointment, karma, avocation, ploy, concave, fist, kettle of fish, shebang, activity, proposition, labouring | ||
عربی | عمل، مهمة، شغل، مهنة، كتاب، أثر، نتيجة، مصنع، قطعة الشغل، رغوة، الأجزاء العاملة، أثر أدبي، اضطهاد، تعذيب، فعل، اشتغل، حول، أعد من طريق التحويل، أدار، حل مسألة، سدد من طريق العمل، أحرز مكانة، احتال، أثار، حدث، نستخدم في العمل | ||
ترکی | iş | ||
فرانسوی | travail | ||
آلمانی | arbeiten | ||
اسپانیایی | trabajar | ||
ایتالیایی | lavoro | ||
مرتبط | وظیفه، عملیات، زحمت، ایوب، کارگر، حزب کارگر، درد زایمان، کوشش، تکلیف، امر مهم، تمرین، تابع، کارکرد، کار ویژه، چیز، شیء، جامه، متاع، اسباب، دفتر، اداره، مقام، دفتر کار، محل کار، کنش، سند، کردار، خدمت، عهده، ماموریت، طرز کار، مهارت، استادی، سرویس، لوازم، استخدام، نوکری، اقدام، بازی، حرکت، عشقبازی، کار و بار، مطلب، پیشه، حرفهای، احضار، قطعه موسیقی، نوشته، انتصاب، قرار ملاقات، وعده ملاقات، گماشت، مراسمدینی، حاصل کردارانسان، سرگرمی، کار فرعی، مشغولیت، کار جزیی، تمجید، وجد، کاو، مشت، اختلال، ابتکار، تعبیه، امر مورد علاقه، فعالیت، اکتیوایی، کنشوری، چابکی، زنده دلی، گزاره، پیشنهاد، قضیه، قیاس منطقی، پیشنهاد کردن به | ||
تشریح نگارشی | تشریح نگارش (هوش مصنوعی) کلمه "کار" در زبان فارسی دارای معانی و کاربردهای متعددی است و به همین دلیل قواعد و نکات نگارشی خاصی میتواند داشته باشد. در اینجا به برخی از نکات و قواعد استفاده از این کلمه اشاره میشود:
به خاطر داشته باشید که نکات نگارشی و معنایی وابسته به زمینه و نوع نوشتار دارد، بنابراین توجه به بافت جمله و موضوع بحث اهمیت دارد. | ||
واژه | کار | ||
معادل ابجد | 221 | ||
تعداد حروف | 3 | ||
تلفظ | [kār] | ||
نقش دستوری | اسم | ||
ترکیب | (بن مضارعِ کاشتن) | ||
مختصات | (رُ) (اِمر.) | ||
آواشناسی | kAr | ||
الگوی تکیه | S | ||
شمارگان هجا | 1 | ||
منبع | فرهنگ فارسی عمید | ||
نمایش تصویر | معنی کار | ||
پخش صوت |
کلمه "کار" در زبان فارسی دارای معانی و کاربردهای متعددی است و به همین دلیل قواعد و نکات نگارشی خاصی میتواند داشته باشد. در اینجا به برخی از نکات و قواعد استفاده از این کلمه اشاره میشود: معناشناسی: کلمه "کار" به معنای فعالیت، عمل، عمل روزمره یا حتی شغل و حرفه به کار میرود. بنابراین بسته به زمینه، میتواند معانی مختلفی را منتقل کند. بهکارگیری در جملات: ترکیبات: قواعد نگارشی: به خاطر داشته باشید که نکات نگارشی و معنایی وابسته به زمینه و نوع نوشتار دارد، بنابراین توجه به بافت جمله و موضوع بحث اهمیت دارد.
۱. آنچه کسی انجام میدهد؛ عمل.
۲. فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت میکند؛ پیشه؛ شغل.
۳. آنچه فرد را به خود مشغول میکند؛ سرگرمی.
۴. وظیفه.
۵. گرفتاری؛ مشغولیت.
۶. کار گرهخورده؛ مشکل.
۷. [مجاز] محصول؛ تولیدشده؛ اثر: این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است.
۸. وسیله، ساختمان، کتاب، یا پروژۀ در حال ساخت: کار که تمام شد برای چاپ میفرستم.
۹. موضوع؛ مسئله.
۱۰. عمل؛ رفتار: هیچوقت سر از کارش درنیاوردم.
۱۱. کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بزهکار، پرهیزکار، تباهکار.
۱۲. [قدیمی، مجاز] جنگ؛ رزم.
۱۳. [قدیمی، مجاز] مرگ.
〈 بر کار: [قدیمی] بارونق؛ بارواج.
〈 بر کار کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
۱. به کار انداختن.
۲. به کار گماشتن؛ روی کار آوردن.
〈 کار آب: شرابخواری؛ میخوارگی به افراط: ♦ بسبس ای دل ز کار آب که عقل / هست از آب کار او بیزار (خاقانی: ۱۹۷).
〈 کار افتادن: (مصدر لازم) ‹کار اوفتادن›
۱. کاری پیش آمدن.
۲. [قدیمی] حادثهای رخ دادن؛ واقعهای اتفاق افتادن.
〈 کار بستن: (مصدر متعدی)
۱. عمل کردن.
۲. به کار بردن: ♦ دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی: ۹۸)، ♦ ز صاحبغرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱: ۵۰).
〈 کار پرکرده: [قدیمی] کار بسیارکرده؛ کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد: ♦ گفت پُر کرد شهریار این کار / کار پُرکرده کی بُوَد دشوار (نظامی۴: ۵۹۵).
〈 کار داشتن: (مصدر لازم) دارای شغل و کار بودن؛ مشغول کار بودن.
〈 کار فرمودن (مصدر متعدی) [قدیمی] ١. به کار بردن؛ استعمال کردن. ٢. کاری را به کسی رجوع دادن؛ دستور کار دادن.
〈 کار کردن: (مصدر لازم)
۱. به کاری پرداختن؛ به کاری مشغول بودن. ٢. به کار بستن.
۳. [قدیمی] به جا آوردن.
۴. [قدیمی] جنگ کردن؛ کارزار کردن.
۵. [قدیمی] عمل کردن.
〈 کار گذاشتن: (مصدر متعدی) چیزی را در جایی نصب کردن.
〈 کارِ گِل:
۱. کار ساختن گل برای ساختمان.
۲. کار بنّایی؛ کار ساختمان.
۳. گلمالی: ♦ یکی بندۀ خویش پنداشتش / زبون دید و در کار گل داشتش (سعدی۱: ۱۳۱).
〈 کاروبار:
۱. شغل؛ عمل.
۲. [مجاز] وضعوحال: ♦ هر آنکس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ: ۵۸۲).
〈 کاروکر: [قدیمی] ١. کار و نیرو. ٢. مراد؛ مقصود.
〈 کاروکرد: [قدیمی]
۱. کار و عمل.
۲. صنعت؛ پیشه؛ کاروبار.
〈 کاروکاچار: [قدیمی] کار و لوازم مربوط به آن.
〈 کاروکِشت: کشتوزرع؛ کشاورزی.
〈 کاروکیا: [قدیمی، مجاز] ١. قدرت؛ توانایی. ٢. فرمانروایی؛ سلطنت: ♦ عشق آن بگزین که جملهٴ انبیا / یافتند از عشق او کاروکیا (مولوی: ۴۳).
1- پيشه، حرفه، شغل، كسب، مشغله
2- نقش، وظيفه
3- منصب
4- عمل، فعل، كردار
5- امر، ماجرا
6-
7- اثر، هنر
8- ساخت، صناعت
9- تقدير، سرنوشت، مرگ
10- اتفاق، پيشامد، حادثه، ماوقع
11- مساله، موضوع
12-
13- جنگ، كارزار
14- كشت وكار
15- كاسبي
work, job, labor, task, function, thing, office, act, duty, workmanship, service, action, affair, deed, laboring, vocation, opus, appointment, karma, avocation, ploy, concave, fist, kettle of fish, shebang, activity, proposition, labouring
عمل، مهمة، شغل، مهنة، كتاب، أثر، نتيجة، مصنع، قطعة الشغل، رغوة، الأجزاء العاملة، أثر أدبي، اضطهاد، تعذيب، فعل، اشتغل، حول، أعد من طريق التحويل، أدار، حل مسألة، سدد من طريق العمل، أحرز مكانة، احتال، أثار، حدث، نستخدم في العمل
iş
travail
arbeiten
trabajar
lavoro
وظیفه، عملیات، زحمت، ایوب، کارگر، حزب کارگر، درد زایمان، کوشش، تکلیف، امر مهم، تمرین، تابع، کارکرد، کار ویژه، چیز، شیء، جامه، متاع، اسباب، دفتر، اداره، مقام، دفتر کار، محل کار، کنش، سند، کردار، خدمت، عهده، ماموریت، طرز کار، مهارت، استادی، سرویس، لوازم، استخدام، نوکری، اقدام، بازی، حرکت، عشقبازی، کار و بار، مطلب، پیشه، حرفهای، احضار، قطعه موسیقی، نوشته، انتصاب، قرار ملاقات، وعده ملاقات، گماشت، مراسمدینی، حاصل کردارانسان، سرگرمی، کار فرعی، مشغولیت، کار جزیی، تمجید، وجد، کاو، مشت، اختلال، ابتکار، تعبیه، امر مورد علاقه، فعالیت، اکتیوایی، کنشوری، چابکی، زنده دلی، گزاره، پیشنهاد، قضیه، قیاس منطقی، پیشنهاد کردن به