ابیوردی
licenseمعنی کلمه ابیوردی
معنی واژه ابیوردی
اطلاعات بیشتر واژه | |||
---|---|---|---|
عربی | أبيفاردي | ||
تشریح نگارشی | تشریح نگارش (هوش مصنوعی) کلمه "ابیوردی" در زبان فارسی به عنوان یک صفت و یا اسم خاص میتواند به کار رود. در ادامه به قواعد مرتبط با این کلمه میپردازیم:
به طور کل، مهم است که در استفاده از این کلمه دقت کافی داشته باشید و با توجه به زمینه و موضوع مورد نظر، آن را به کار ببرید. | ||
واژه | ابیوردی | ||
معادل ابجد | 233 | ||
تعداد حروف | 7 | ||
منبع | لغتنامه دهخدا | ||
نمایش تصویر | معنی ابیوردی | ||
پخش صوت |
ابیوردی . [ اَ وَ ] (اِخ ) محمدبن احمد الأبیوردی الکوفنی و کوفن یکی از قراء ابیورد است و یاقوت گوید: ابوالمظفر محمدبن ابی العباس احمدبن محمد ابی العباس احمدبن اسحاق بن ابی العباس محمد الامام بن اسحاق بن الحسن ابی الفتیان بن ابی مرفوعه منصوربن معاویةالأصغربن محمدبن ابی العباس عثمان بن عنبسه عتبةبن عثمان بن عتبةبن ابی سفیان صخربن جرب بن امیّةبن عبد شمس بن عبد مناف . و یاقوت گوید: این نسب از تاریخ منوچهربن اسفرسیان بن منوچهر نقل کردم و آن ذیلی است بر کتاب وزیر ابوشجاع و آنگاه که بذکر ابیوردی رسیده است گوید: وی از اهل ابیورد است و نسب مذکور برای او شناخته نشده است و او به بغداد خدمت مؤیدالملک بن نظام الملک میزیست و آنگاه که میان مؤیدالملک وعمیدالدولةبن جهیر معاداتی پیدا شد مؤیدالملک ابیوردی را الزام کرد که عمیدالدوله را هجا گوید و او ویرا هجا گفت و عمیدالدوله نزد خلیفه سعایت کرد گفت ابیوردی بمهاجات خلیفه پرداخته است مدح صاحب مصر (خلیفه ٔ فاطمی ) گفته است و خلیفه خون ابیوردی را مباح کردو ابیوردی در این وقت بهمدان گریخت و این نسب را درآن وقت بخود بست تا تهمت مدح صاحب مصر از او برخاست و در نامه های خود خویش را ((معاوی )) میخواند او در علوم عربیه و ادبیه فاضل و نسابه ای بی نظیر بود خلقی متکبر و عظیم داشت و سنقر کفجک خبر او بشنید و خواست ویرا منصب طغرائی ملک احمد دهد و احمد در این وقت درگذشت و ابیوردی با تهی دستی و پریشانی به اصفهان بازگشت و سالها در آنجا بتعلیم اولاد زین الملک برسق گذرانید سپس سنقر کفجک مقام فضل و دانش وی بسلطان محمد بگفت و سلطان محمد اشراف مملکت بدو داد و فجاءةً در روز 25 ربیعالاول سال 507 هَ . ق . درگذشت و ابن منده همین گفته است و بازگفته اند که خطیر یکی از امرای سلطان محمد او را مسموم ساخت و بدروازه ٔ دره (کذا) جسد وی بخاک سپردند و او مردی کبیرالنفس و عظیم الهمة بودو هیچوقت با احتیاج از هیچکس چیزی نخواست و در دعاءخویش بنماز میگفت : اللهم ملکنی مشارق الارض و مغاربهاو او را در مرثیه ٔ حسین بن علی علیهما السلام قصیده ای است و من آنرا بخط خود او دیدم در آن قصیده گوید:
فجدی و هو عنبسةبن صخر
بری ٔ من یزید و من زیاد.
سمعانی گوید که شیرویه گفت ابیوردی از اسماعیل بن مسعده ٔ جرجانی وعبدالوهاب (بن ) محمدبن الشهید و ابوبکربن خلف شیرازی یک حدیث شنیده است و نیز از محمدبن حسن بن احمد سمرقندی و عبدالقاهر جرجانی نحوی روایت دارد. ابن طاهر مقدسی در نسب او عنبسة الأصغربن عتبة الأشراف بن عثمان بن عنبسةالأکبربن ابی سفیان آورده است و گوید معاویةالأصغر آن است که ابیوردی خود را بدو نسبت کند و معاویه اول کس است که قریه ٔ کوفن را اختطا کرد و کوفن قصبه ای است میان نسا و ابیورد و وقتی ابیوردی نامه ای بخلیفه کرد و بر سر آن نوشت : الخادم المعاوی یعنی معویةبن محمدبن عثمان لامعاویةبن ابی سفیان و خلیفه را نسبت معاویه خوش نیامد و امر داد تا میم معاوی بستردند و باقی ماند: الخادم العاوی و نامه را بازگردانیدند و سمعانی از احمدبن سعدجلی روایت کند آنگاه که سلطان بدروازه ٔ همدان فرود آمد ادیب ابیوردی را دیدم که از نزد سلطان بازمیگشت گفتم از کجا آئی او ارتجالاً این دو بیت بگفت :
رکبت طرفی فأذری دمعه اسفاً
عند انصرافی منهم مضمرالیأس
و قال حتام َ تؤذینی فان سنحت
جوانح لک فارکبنی الی الناس .
و باز سمعانی از ابوعلی احمدبن سعید العجلی معروف به البدیع روایت کند که از ابیوردی شنیدم که در دعاء خویش میگفت : اللهم ملکنی مشارق الأرض و مغاربها گفتم این چه دعائی است او این ابیات در جواب من بگفت و بمن فرستاد:
یعیرنی أخو عجل ابائی
علی عدمی و تیهی و اختیالی
و یعلم اننی فرط لحی
حموا خطط المعالی بالعوالی
فلست بحاصن ان لم ازرها
علی نهل شبا الاسل الطوال
و ان بلغ الرجال مدای فیما
أحاوله فلست من الرجال .
و ابیوردی ، خازن خزانه ٔ دارالکتب نظامیّه به بغداد بود و این سمت را بعد از قاضی ابویوسف یعقوب بن سلیمان اسفراینی داشت و وفات این اسفراینی در رمضان سال 498 هَ . ق . بود و این ابویوسف اسفراینی شاعر و ادیب بوده . رجوع به ابویوسف یعقوب بن سلیمان الاسفراینی شود. و عماد محمدبن حامد اصفهانی در کتاب (( خریدةالقصر)) آرد که ابیوردی در آخر عمر اشراف مملکت سلطان محمدبن ملکشاه داشت و او را زهر خورانیدند و او در پای تخت سلطان ایستاده بود و پاهای وی سست شد و بیفتاد و او را بمنزل خود نقل کردند و در این وقت گفت :
وقفنا بحیث العدل مد رواقه
و خیم فی ارجائه الجود والباس
و فوق السریر ابن الملوک محمد
تخر له من فرط هیبته الناس
فخامرنی ما خاننی قدمی له
وان رد عنی نفرة الجاش ایناس
و ذاک مقام لانوفیه حقه
اذا لم ینب فیه عن القدم الراس
لئن عثرت رجلی فلیس لمقولی
عثار و کم زلت أفاضل اکیاس .
عماد اصفهانی گوید: ابیوردی عفیف الذیل بود و کم پیما و کم فروش نبود و صائم النهار و قائم اللیل و متبحر در ادب و خبیر بعلم نسب بود و ابیات ذیل را صاحب وشاح الدمیة از او در این معنی آرد:
من ارتجی و الی من ینتهی اربی
و لم أطاء صهوات السبعة الشهب
یا دهر هبنی لاأشکو الی احد
ما ظل منتهساً شکوی من النوب
ترکتنی بین ایدی النائبات لقی
فلا علی حسبی تبقی و لانسب
یریک وجهی بشاشات الرضی کرماً
والصدر مشتمل منی علی الغضب
اِن هزنی الیسر لم انهض علی مرح
او مسنی الضر لم أجثم علی الکعب
حسب الفتی من غناه سد جوعته
و کل ما یقتنیه نهزة العطب .
و از اوست :
خلیلی ّ ان الحب ما تعرفانه
فلاتنکرا ان الحنین من الوجد
أحن ّ و للأنضاء بالغور حنة
اذا ذکرت اوطانها بر بی نجد.
نیز از اوست :
خطرت لذکرک یا امیمة خطرة
بالقلب تجلب عبرة المشتاق
و تذود عن قلبی سواک کما ابی
دمعی جواز النوم بالاماق
لم یبق منی الحب غیر حشاشة
تشکو الصبابة فاذهبی بالباقی
أیبل ّ من جلب السقام طبیبه
و یفیق من سحرته عین الراقی
ان کان طرفک ذاق ریقک فالذی
ألقی من المسقی ّ فعل الساقی
نفسی فداؤک من ظلوم اعطیت
رق القلوب و طاعة الاحداق
فلقلة الاشباه فیما اوتیت
اضحت تدل بکثرة العشاق .
و نیز از اوست :
علاقة بفؤادی اعقبت کمدا
لنظرة بمنی ارسلتها عرضا
و للحجیج ضجیج فی جوانبه
یقضون ما أوجب الرحمن وافترضا
فاستیقظ القلب رعباً ما جنی نظری
کالصقر ندّاه طل اللیل فانتفضا
و قد رمتنی غداة الخیف غانیة
بناظر اِن رمی لم یخطی ٔ الغرضا
لما رأی صاحبی ما بی بکی جزعاً
و لم یجد بمنی عن خلتی عوضا
و قال دع یافتی فهر فقلت له
یا سعد اودع قلبی طرفها مرضا
فبت اشکو هواها و هو مرتفق
یشوقه البرق نجدیّاًاذا ومضا
تبدو لوامعه کالسیف مختضباً
شباه بالدم او کالعرق ان نبضا
و لم یطق ما اعانیه فغادرنی
بین النقا و المصلی عندها و مضا.
و نیز یاقوت گوید: بخط تاج الاسلام نسب ابیوردی را دیدم که با نسب سابق الذکر اختلافی دارد بدین گونه : محمدبن احمدبن محمدبن اسحاق بن الحسن بن منصوربن معویةبن محمدبن عثمان بن عتبةبن عنبسةبن ابی سفیان صخربن حرب الأموی العبشمی اوحد عصرو فرید دهر خویش در معرفت لغت و انساب و جز آن و سزاوارتر کسی که بتوان او را به این بیت ابی العلاء معری توصیف کرد:
و انی و ان کنت الأخیر زمانه
لاَّت بما لم تستطعه الاوائل .
و او را تصانیف بسیار است و از جمله : کتاب تاریخ ابیورد و نسا.کتاب المختلف و المؤتلف . کتاب قبسة العجلان فی نسب آل ابی سفیان . کتاب نهزة الحافظ. کتاب المجتبی من المجتنی فی الرجال . کتاب ابی عبدالرحمن النسائی فی السنن المأثوره و شرح غریبه . کتاب ما اختلف و ائتلف فی انساب العرب . کتاب طبقات العلم فی کل فن . کتاب کبیر فی الانساب . کتاب تعلّة المشتاق الی ساکنی العراق . کتاب کوکب المتأمل یصف فیه الخیل . کتاب تعلة المقرور فی وصف البرد و النیران و همذان . کتاب الدرة الثمینة. کتاب الصهلة القارح ردّ فیه علی المعری سقط الزند. واو را در لغت مصنفاتی است که کس پیش از وی بهتر از آن تألیف نکرده است و او حسن السیره و جمیل الامر و خوش منظر بود و حدیث بسیار شنوده است و درک صحبت عبدالقاهربن عبدالرحمن الجرجانی النحوی کرده و از وی نحو فرا گرفته است و جماعت بیشماری نحو از او روایت کرده اند و سمعانی گوید: از ابوالفتح محمدبن علی بن محمدبن ابراهیم النطنزی شنیدم که از قول ابیوردی نقل میکرد که گفت من بیست سال به بغداد بودم و تمرین عربیت کردم معهذا هنوز مرا در سخن لکنت است و باز سمعانی گوید: بخط یحیی بن عبدالوهاب بن منده خواندم از ادیب ابیوردی از احادیث صفات پرسیدند گفت : نُقرﱡ و نُمِرﱡ و سمعانی به اسناد از ابیوردی ابیات ذیل را روایت کند:
جدی معاویة الاغر سمت به
جرثومة من طینها خلق النبی
و ورثته شرفاً رفعت مناره
فبنوأمیة یفخرون به و بی .
و انشد له :
کُفّی امیمة غرب اللوم و العذل
فیس عرضی علی حال بمبتذل
ان مسنی العدم فاستبقی الحیاء و لا
تکلفینی سؤال العصبة السفل
فشعر مثلی و خیر القول اصدقه
ما کان یفترّ عن فخر و عن غزل
اما الهجاء فلاارضی به خلقاً
والمدح ان قلته فالمجد یغضب لی
و کیف امدح اقواماً اوائلهم
کانوا لاسلافی َ الماضین کالخول .
و باز او راست در مدح ائمه ٔ خمسه :
زاهر العود و طیبه
و لیالیه تشیبه
کل یوم من مکان
یلبس الذل غریبه
و هو یسعی طالباً للَ
-علم و الهم یذیبه
و طوی برد صباه
قبل ان یبلی قشیبه
واقتدی بالقوم یدعو
ه هواه فیجیبه
خمسة لایجد الحا-
سد فیهم ما یعیبه
منهم الجعفی لایع-
-رف فی العلم ضریبه
و اذا اعتل ّ حدیث
فالقشیری طبیبه
و اخونا ابن شعیب
حازم الرأی صلیبه
و ابوداود موفو-
ر من الفضل نصیبه
و ابوعیسی یری الجه-
-می منه ما یریبه
حادیهم ذوزجل یس-
-تضحک الروض نحیبه
طار فیه البرق حتی
خالط الماء لهیبه .
و او راست :
تنکر لی دهری و لم یدر اننی
اعزو احداث الزمان تهون
فبات یرینی الخطب کیف اعتداؤه
و بت اریه الصبر کیف یکون .
و نیز ازوست در غزل :
اءَ عصْرَالحمی عُد فالمطایا مناخة
بمنزلة جرداء ضاح مقیلها
لئن کانت الایام فیک قصیرة
فکم حنه لی بعدها استطیلها.
و او راست :
رمتنی غداة الخیف لیلی بنظرة
علی خفر و العیس صعر خدودها
شکت سقماً اُلحاظها و هی صحة
فلست تری الا القلوب تعودها.
و او راست :
صِلی یا ابنة الاشراف اروع ماجداً
بعید مناط الهم جم المسالک
و لاتترکیه بین شاک و شاکر
و مطر و مغتاب و باک و ضاحک
فقد ذل حتی کاد ترحمه العدی
و ما الحب یا ظبیاء الا کذلک ِ.
و باز یاقوت گوید: بعد ازین رساله ای از ابیوردی دیدم که به امیرالمؤمنین المستظهر باﷲ نوشته است در اعتذار و این نامه دلیل بر صحت فرار وی از بغداد است و نسخه این است : احسان المواقف المقدسة النبویة الامامیة الطاهرة الزکیة الممجدة العلیة زاد اﷲ فی اشراق انوارها و اعزاز أشیاعها و أنصارها و جعل اعدأها حصائد نقمها و لاسلب أولیأها قلائد نعمها شمل الانام و غمر الخاص ّ والعام . و أحق خدمها بها من انتهج المذاهب الرشیدة فی الولاءالناصح و التزم الشاکلة الحمیدة فی الثناء المتتابع و لا خفاء باعتلاق الخادم أهداب الاخلاص . و استیجابه مزایا الاجتباء والاختصاص . لما أسلفه من شوافع الخدم . ومهده من أواصر الذمم . متوفراً علی دعاء یصدره من خلوص الیقین . و یعدّ المواصلة به من مفترضات الدین . ولئن صدت الموانع عن المثول بالسدة المنیفة. و الاستذزاء بالجناب الاکرم فی الخدمة الشریفة. فهو فی حالتی دنوه منها و اقترابه . و تارتی انتزاحه عنها و اغترابه . علی السنن القاصد فی المشایعة مقیم . و لما یشمله من نفحات الایام الزاهرة مستدیم . و قد علم اﷲ سبحانه و لایستشهده کاذباً اًلا من کان لرداء الغی جاذباً. انه مطوی الجنان علی الولاء. منطلق اللسان بالشکر و الدعاء. یتشح بهما الصبح کاشراً عن نابه . و یدّرعهما اللیل ناشراً سابغ جلبابه . و کان یغب خدمة اتقاء لقوم یبغونه الغوائل . و ینصبون له الحبائل . و تدعوهم العقائدالمدخولة الی تنفیره . و یرقون عنه غیر ما أجنه فی ضمیره . و لایرقبون فی مؤمن اًلا ولا ذماماً. و یزیدهم الاستدراج علی الجرائم جراءة و اقداماً حتی استشعروجلاً. فاتخذ اللیل جملاً. والتحف بناشئة الظلماء. و الفرار مما لایطاق من سنن الانبیاء. و لم یزل یستبطی فیهم المقادیر. والایام ترمز بما یعقب التبدیل و التغییر. فحاق بهم مکرهم . و انقضت شرتهم و شرهم .
عذرت الذری لو خاطرتنی قرومها
فما بال أکاریه فدع القوائم
و عاود الخادم المثابرة علی الممادح الأمامیة مطنباً و مطیلاً. اًذ وجد الی مطالعة مقارّ العز و العظمة و مواقف الأمامة المکرمة بها سبیلاًو هذه فاتحة ما نظم :
و انتهز فرصة الامکان فیه و اغتنم .
لک من غلیل صبابتی ما اضمر
و اسرّ من ألم الغرام و أظهر
وتذکری زمن العذیب یشفنی
و الوجد ممنوّ به المتذکر
اذ لمتی سحماء مد علی النقی
اظلالها ورق الشباب الاخضر
و لداتک النشؤ الصغار و لیس ما
ألقاه فیک من الملاوم یصغر
هو ملعب شرقت بناأرجاؤه
اذ نحن فی حلل الشبیبة نخطر
فبحرّ أنفاسی و صوب مدامعی
أضحت معالمه تراح و تمطر
و أجیل فی تلک المعاهد ناظری
فالقلب یعرفها و طرفی ینکر
و أردّ عبرتی الجموح لانها
بمقیل سرک فی الجوانح تخبر
فأبیت محتضر الجوی قلق الحشا
و أظل أعذر فی هواک و أعذر
غضبت قریش اذ ملکت مقادتی
غضباً یکاد السم ّ منه یقطر
و تعاورت عذلی فماأرعبتها
سمعاً یقل ّ به الملام و یکثر
ولقد یهون علی العشیرة اننی
أشکو الغرام فیرقدون و أسهر
و بمهجتی هیفاء یرفع جیدها
رشاء و یخفض ناظریها جؤذر
طرقت و أجفان الوشاة علی الکری
تطوی و أردیة الغیاهب تنشر
والشهب فی غسق الدجی کأسنة
زرق یصافحها العجاج الاکدر
فنجاد سیفی مس ّ ثنی وشاحها
بمضاجع کرمت و عف المئزر
ثم افترقنا و الرقیب یروع بی
أسداً یودعه غزال أحور
و الدر ینظم حین تضحک عقده
و اذا بکیت فمن جفونی ینثر
فوطئت خداللیل فوق مطیهم
تسمو لغایته الریاح فتحسر
طرب العنان کأنه فی حضره
نار بمعترک الجیاد تسعر
والعز یلحفنی و شائع برده
حلق الدلاص و صارمی والاشقر
و علام أدرع الهوان و موئلی
خیرالخلائق احمد المستظهر
هو غرة الزمن الکثیر شیاته
زهی السریر به و تاه المنبر
و له کما اطّردت أنابیب القنا
شرف و عرق بالنبوة یزخر
و علا ترف ّ علی التقی و سماحة
علق الرجاء بها و بأس یحذر
لاتنفع الصلوات من هو ساحب
ذیل الضلال و عن هواه أزور
ولو استمیلت عنه هامة مارق
لدعا صوارمه الیها المغفر
واﷲ یحرس بابن عم رسوله
دین الهدی و به یعان و ینصر
فعفاته حیث الغنی یسع المنی
و عداته حیث القنا یتکسر
و بسیبه و بسیفه أعمارهم
فی کل معضلة تطول و تقصر
و کأنه المنصور فی عزماته
ومحمد فی المکرمات و جعفر
و اذا معدّ حصلت أنسابها
فهم الذری والجوهر المتخیر
و لهم وقائع فی العدی مذکورة
تروی الذئاب حدیثها والانسر
والسمر فی اللبات راعفة دماً
والبیض یخضبها النجیع الاحمر
والقرن یرکب ردعه سهل الخطا
والاعوجیة بالجماجم تعثر
و دجا النهار من العجاج و أشرقت
فیه الصوارم فهو لیل مقمر
یابن الشفیع الی الحیا مالامری ٔ
طامنت نخوته المحل الاکبر
أنا عبد نعمتک التی لاتجتدی
معها السحائب فهی منها أغزر
والنجح یضمنها لمن یرتادها
منا الطلاقة و الجبین الازهر
ولقد عدانی عن جنابک حادث
أنحی علی ّ به الزمان الاغبر
وان اقتربت او اغتربت فاننی
لهج بشکر عوارف لاتکفر
و علاک لی فی ظلها ما ابتغی
منهاو من کلمی لها ما یذخر
یسدی مدیحک هاجسی و ینیره
فکری و حظی فی امتداحک اوفر
بغداد ایتها المطی فواصلی
عنقاً تئن ّ له القلاص الضمر
انی و حق المستجن ّ بطیبة
کلف بها و الی ذراها أصور
و کأننی مما تسوّله المنی
والدار نازحة الیها انظر
ارض تجر بها الخلافة ذیلها
و بها الجباه من الملوک تعفر
فکأنها جلبت علینا جنة
و کأن دجلة فاض فیها الکوثر
و هواؤها ارج النسیم و تربها
مسک تهاداه الغدائر اذفر
یقوی الضعیف بها و یأمن خائف
قلقت وسادته و یثری المقتر
فترکتها اذ صد عنی معشری
و بغی علی ّ من الاراذل معشر
من کل ملتحف بما یصم الفتی
یؤذی و یظلم او یجور و یغدر
فنفضت منه یدی مخافة کیده
ان الکریم علی الاذی لایصبر
والابیض المأثور یخطم بالردی
من لاینهنهه القطیع الاسمر
فارفض شملهم و کم من مورد
للظالمین و لیس عنه مصدر
و أبی لشعری ان اءُدَنِّسَه ُ بهم
حسبی و حسب ذوی الخنا ان یحقروا
قابلت سیّی ٔ ما أتوا بجمیل ما
آتی فانی بالمکارم أجدر
و الی امیرالمؤمنین تطلعت
مِدح کما ابتسم الریاض تحبر
ویقیم مائدهن لیل مظلم
و یضم شاردهن صبح مسفر
فی مثل طاعته الهدایة تبتغی
و بفضل نائله الخصاصة تجبر.
و از اوست :
الا لیت شعری هل تخب مطیتی
بحیث الکثیب الفرد و الاجرع السهل
ألذّ به مس الثری و یروقنی
حواشی رُبی ً یغذو ازاهیرها الوبل
و لولا دواعی حب رملة لم أقل
اذا زرت مغناها به سُقی الرمل
فیا حبذا أثل العقیق و من به
و ان رحلت عنه فلا حبذا الاثل
ضعیفة رجع القول من ترف الصبا
لها نظرة تنسیک ما یفعل النصل
و قد بعثت سرّاً الی ّ رسولها
لاهجرها والهجر شیمة من یسلو
تخاف علی ّ الحی ّ اذ نذروا دمی
سأرخصه فیها علی انه یغلو
أیمنعنی خوف الردی ان أزورها
و أروَح ُ من صبری علی هجرها القتل
اذا رضیت عنی فلا بات لیلة
علی غضب الا العشیرة والاهل .
و از اوست :
خطوب للقلوب بها وجیب
تکاد لها مفارقنا تشیب
نری الاقدار جاریة بأمر
یریب ذوی العقول بما یریب
فینجح فی مطالبها کلاب
و أسدالغاب ضاریة تخیب
و تقسم هذه الارزاق فینا
فماندری أتخطی ام تصیب
و نخضع راغمین لها اضطراراً
و کیف یلاطم الأشفی لبیب .
و از اوست :
و غادة لو رأتها الشمس ماطلعت
و الرئم أغضی و غصن البان لم یمس
عانقتها برداء اللیل مشتملاً
حتی انتبهت ببردالحلی فی الغلس
فظلت احمیه خوفاً ان ینبهها
و أتقی ان اذیب العقد بالنفس .
و از اوست :
و متشح باللؤم جاذبنی العلا
فقدمه یسر و اخرنی عسر
و طوقت اعناق المقادیر مااتی
به الدهر حتی ذل ّ للعجز الصدر
ولو نیلت الارزاق بالفضل والحجی
لما کان یرجو أن یثوب له وفر
فیا نفس صبراً ان للهم فرجة
فما لک الاالعز عندی او القبر
و لی حسب یستوعب الارض ذکره
علی العدم والاحساب یدفنها الفقر.
و له ایضاً و هو من جید شعره :
و علیلةالالحاظ ترقد عن
صب یصافح جفنه الارق
و فؤاده کسوارها حرج
و وساده کوشاحها قلق
عانقتهاوالشهب ناعسة
والافق بالظلماء منتطق
و لثمتها و اللیل من قصر
قد کاد یلثم فجره الشفق
بمعانق ألف العفاف به
کرم باذیال التقی علق
ثم افترقنا حین فاجأنا
صبح تقاسم ضؤه الحدق
و بنحرها من أدمعی بلل
و براحتی من نشرهاعبق .
و از اوست :
بیضاء ان نطقت فی الحی ّ او نظرت
تقاسم السحر أسماع و ابصار
والرکب یسرون والظلماء عاکفة
کأنهم فی ضمیر القلب اسرار.
و از اوست :
و قصائد مثل الریاض اضعتها
فی باخل ضاعت به الاحساب
فاذا تناشدها الرواة و ابصروا الَ
-ممدوح قالوا ساحر کذاب .
و از اوست :
ما للجبان ألان اﷲ ساحته
ظن الشجاعة مرقاة الی الاجل
و کم حیاة حبتها النفس من تلف
و رب أمن حواه القلب من وجل
فقت الثناء فلم ابلغمداک به
حتی توهمت ان العجز من قبلی
والعی ان یصف الورقاء مادحها
بالطوق او یمدح الادماء بالکحل .
و از اوست :
و قد سئمت مقامی بین شرذمة
اذا نظرت الیهم قطبت هممی
أراذل ملکوا الدنیا و اوجههم
لم یکشف الفقر عنها بهجة النعم .
و از اوست :
اُلام علی نجد و ابکی صبابة
رویدک یا دمعی و یا عاذلی رفقا
فلی بالحمی من لاأطیق فراقه
به یسعد الواشی و لکننی أشقی
و اکرم من جیرانه کل طای ٔ
یودّ وداداً انه من دمی یسقی
اذا لم یدع منی نواه و حبه
سوی رمق یا اهل نجد فکم یبقی
و لولا الهوی مالان للدهر جانبی
و لارضیت منی قریش بما القی .
و بخط محمدبن عبیداﷲ شاعر معروف به ابن التعاویذی دیدم که نوشته است :
حدیث کرد مرا شیخ ابومحمد عبداﷲبن احمدبن احمدبن الخشاب و او گوید حدیث کرد شیخ ابومنصور الجوالیقی که من بر ابی زکریا شعر ابی دهبل جمحی را خواندم تا بدین بیت رسیدم :
یجول وشاحاها و یغرب حجلها
و یشبع منها وقف عاج و دملج .
و گفتم معنی یغرب حجلها چیست گفت ندانم و ابیوردی در آن مجلس بود چون برخاستم ابیوردی گفت آیا دوست داری که معنی این بیت دانی گفتم آری گفت با من بیا پس با ابیوردی بخانه ٔ او شدیم و او سله ای که در آن کاغذپاره هائی بود بگشود و بر هم زد، ورقه ای از آنجا بیرون کرد و در آن بدید و مرا گفت شاعر مدح زنی از آل ابی سفیان کرده است و این طایفه متّصف به کلان سرینی و رقّت ساق باشند.
و او راست در تفاخر خویش :
یا من یساجلنی و لیس بمدرک
شأوی و این له جلالة منصبی
لاتتعبن فدون ما امّلته
خرط القتادة و امتطاء الکوکب
المجد یعلم أینا خیر اَباً
فاسأله تعلم ای ذی حسب ابی
جدی معاویة الاغرّ سمت به
جرثومة من طینهاخلق النبی
و ورثته شرفاً رفعت مناره
فبنوامیّة یفخرون به و بی .
و عبداﷲبن علی تیمی گوید:با همه ٔ شکایاتی که ابیوردی در اشعار خویش از زمانه کند لکن بعد از آن آنچه به او از ملوک خراسان و وزراء آن و خلفاء عراق و امرای آن حاصل شد متنبی و ابن هانی را به روزگار و شهر خویش میسر نگشت چنانکه قاضی ابوسعد محمدبن عبدالملک بن الحسن الندیم مرا حکایت کرد که افضل الدولة ابیوردی آنگاه که بحله بخدمت سیف الدوله صدقه آمد و او را مدح گفت سیف الدوله به استقبال او بیرون شد و من نیز در خدمت او بیرون رفتم و ابیوردی را دیدم سواره با سی غلام ترک و در پشت او شمشیری آخته با هشت جنیبت که زین و سر افسارهای آن همه زر بود و اثقال او را شمردیم بر بیست استر بود و او مردی مهیب و محترم و جلیل و معظم بود و او را جز بمولاناخطاب نمیکردند سیف الدوله او را خوش آمد گفت و آن برّو اعزاز درباره ٔ او بظهور رسانید که در حق هیچکس نکرده بود و امر داد تا او را فرود آرند و اکرام کنند و بمهمات او قیام ورزند هر چه فراختر و پانصد دینار و سه اسب نجیب و سه غلام بدو فرستاد و ابیوردی سپس درخواست که در روز معین نزد صدقه شود و قصیده ٔ خویش رابمدح سیف الدوله که در آن گوید:
و فی أی عطفیک التفت تعطفت
علیف به الشمس المنیرة و البدر.
بخواند و سیف الدوله روزی دیگر را برای این قصد مقرر داشت و این بدان کرد که در روز موعود ابیوردی ، سیف الدوله مستعد آن اندازه از جوائز و صلات و احسان که نام او را به روزگاران مخلد سازد نبود و افضل الدوله گمان کرد که سیف الدوله از راه کبر مدافعه کرده است و به اصحاب خویش نهانی گفت متفرق و بدفعات اثقال وی را بدان سوی فرات بردند و این معنی را از هرکس پنهان داشت جز پسر ابی طالب بن حبش چه او آنگاه که خود ابیوردی از ساحل فرات عبور میکرد از ابیوردی این ابیات را شنید:
أبابل لاوادیک بالخیر مفعم
لراج ولانادیک بالرفد آهل
لئن ضقت عنی فالبلاد فسیحة
و حسبک عاراً اننی عنک راحل
فان کنت بالسحر الحرام مدلة
فعندی من السحر الحلال دلائل
قواف تعیر الاعین النجل سحرها
و کل مکان خیمت فیه بابل .
و نزدسیف الدوله شد و گفت بر ساحل فرات سواری را دیدم که میخواست بشرق رود گذرد و او این ابیات را میخواند. سیف الدوله گفت بیشک این ابیوردی است و در حال با عده ای قلیل از عساکر خویش سوار شد و به ابیوردی پیوست و از وی پوزش خواست و او را با خود بخانه ٔ خویش بازگردانید و هزار دینار و چند سر اسب و جامه که بیش از آن قیمت داشت بخانه ٔ او فرستاد. و عبیداﷲ تیمی گوید که ابواسحاق یحیی بن اسماعیل منشی طغرائی روایت کرد که پدر من مرثیه ٔ ذیل را برای ابیوردی گفته است :
ان ساغ بعدک لی ماء علی ظماء
فلاتجرعت غیرالصاب و الصبر
او ان نظرت من الدنیا الی حسن
مذ غبت عنی فلامتعت بالنظر
صحبتنی و الشباب الغض ّ ثم مضی
کما مضیت فما فی العیش من وطر
هبنی بلغت من الاعمار اَطولها
او انتهیت الی آمالی الکبر
فکیف لی بشباب لا ارتجاع له
ام این انت فما لی منک من خبر
سبقتمانی ولو خیرت بعدکما
لکنت اول لحاق علی الاثر.
و او راست دیوانی مشتمل بر چند قسمت . رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 صص 341 تا 358 شود.
أبيفاردي
کلمه "ابیوردی" در زبان فارسی به عنوان یک صفت و یا اسم خاص میتواند به کار رود. در ادامه به قواعد مرتبط با این کلمه میپردازیم:
-
نوشتار: کلمه "ابیوردی" معمولاً به صورت یک کلمه و بدون فاصله نوشته میشود. این کلمه ممکن است به مکان یا یک فرد نسبت داده شود، به عنوان مثال "ابیوردی" به معنای کسی که از آب یورد (یا ابیورد) میآید.
-
تکتیک بیانی: در متنهای رسمی یا ادبی، بهتر است از کلمه با دقت استفاده شود و در صورت نیاز به توضیح و بسط، از شرح و توصیف بیشتری بهره برد.
-
قوانین صرف و نحو: به عنوان مثال، اگر بخواهد به فردی نسبت داده شود، میتوانیم بگوییم "شاعر ابیوردی" یا "نویسنده ابیوردی"، و همچنین اگر بخواهیم از آن به عنوان صفت استفاده کنیم میتوانیم بگوییم "موسیقی ابیوردی".
-
تطبیق با دیگر کلمات: بسته به موقعیت کلمه در جمله، ممکن است نیاز به تغییرات واژگانی باشد. مثلاً اگر بخواهد در جملهای سازگار شود، لازم است قواعد خاص زبان فارسی رعایت شود.
- کاربرد تاریخی یا جغرافیایی: ممکن است اشاره به شخصیتی تاریخی یا جغرافیایی خاصی داشته باشد. در این صورت، تمرکز بر روی زمینههای تاریخی و فرهنگی آن شخص یا مکان مهم است.
به طور کل، مهم است که در استفاده از این کلمه دقت کافی داشته باشید و با توجه به زمینه و موضوع مورد نظر، آن را به کار ببرید.