جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: باطل . [ طِ ] (ع ص ) مقابل حق . (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، اباطیل . دروغ . نادرست . (مهذب الاسماء) (لغات قرآن جرجانی ). خُزَعبیل . (منتهی الارب ). خزعبل . (منتهی الارب ). چیزی که پس ازتفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد. قال اﷲ تعالی : لاتلبسوا الحق بالباطل . (قرآن 42/2). ناحق . (آنندراج ). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده . بیهده . (صحاح الفرس ). قلب . یاوه .عبث . هرزه . پوچ . نبهره . ناراست . ناصواب . خطا. ابن الالال . ابن التلال . ابن یهلل . ابن تهلل . ابن سهلل . ابن فهلل . بنیات الطریق . بنات عیر. (المرصع). بیراهه رو.آنکه راه حق و صواب فرو گذارد : ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت .(تاریخ بیهقی ). حق را همیشه حق میباید دانست . و باطل را باطل . (تاریخ بیهقی ). دیگر درجه آن است که تمیزتواند کرد حق را از باطل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). خدایگانا برهان حق به دست تو بود اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار. ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 279). چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه به نزد من حق بود. ابوسعید خطیری . چو باطل را نیاموزی ز دانش ندانی قیمت حق ای برادر. ناصرخسرو. تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را زمان حاصل ، مکان باطل ، حدث لازم ، قدم برجا. ناصرخسرو. حق ز حق خواه و باطل از باطل . سنائی . هر چه جزباطن تو باطل تست . سنائی . باطل و زرق هرگز کم نیاید. (کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته ... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه ). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه ). بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی در گردن حق که دید دست باطل . خاقانی . حکمشان باطل ترست از علمشان کاختران را کامران دانسته اند. خاقانی . در میان حق و باطل فرق کن باش چون فاروق مرحق را معین . خاقانی . بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 429). از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای . عطار. حق از بهر باطل نشاید نهفت . سعدی . بمیر از باطل و زنده به حق باش چو هستی طالب حق این نسق باش . پوریای ولی . || محو. ناپدید. (آنندراج ). بتباهی رفته . هدر. (دهار). هدر شده : اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه ). - آدم باطل ؛ بیکاره . عاطل . بیکار. - باطل گرداندن عزم ؛ فسخ عزیمت : همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47). - بباطل ؛ بر باطل . بیهوده . بناحق : مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند بحق حق که جز از حق مراست استغنا. خاقانی . آن وزیرک از حسد بودش نژاد تا بباطل گوش و بینی باد داد. مولوی . - بر باطل بودن ؛ نه بر راه حق بودن . برصواب نبودن . بر بیراهه بودن . بر کفر و زندقه بودن : بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان . خاقانی . - خیال باطل ؛ سودای بیجا. اندیشه ٔ نادرست : خواجه [ احمدحسن ] گفت این چه سوداست و خیال باطل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). - کلام باطل ؛ سخن بیهوده وبی معنی . (ناظم الاطباء). - نوشته ٔ باطل ؛ نوشته ٔ بیهوده . نادرست : مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). - باطل نشستن ، یا نشستن باطل ؛ بیهوده نشستن . بیکاری اختیار کردن . تن بکار ندادن : به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم . سعدی . (طیبات ). - عاطل و باطل ؛ هیچکاره ، که بهیچ کار نیاید. || ناچیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ساحر : و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن 49/34) ج ، بَطَلَه . (اقرب الموارد). || مفت . رایگان . (یادداشت مؤلف ). || شرک :یَمْح ُاﷲ الباطل (قرآن 24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس ). || در تداول شرع و اصول ، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی ). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت ، چون بیع آزاد و بیع کودک . (از تعریفات جرجانی ). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی ). || در تداول صوفیان معدوم است . (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات ). || (اِخ ) ابلیس . (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). شیطان . (اقرب الموارد). || بیکار. عاطل . (یادداشت مؤلف ). بیکاره . (ناظم الاطباء). اسم، بيمعني، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب، ابطال، فسخ، لغو، ملغا ، بيكاره، عاطل ، بيفايده، بيهوده، مهمل ، ضايع ، عبث ، دروغ، غيرواقعي ، بياعتبار، نامعتبر حق، راست، صواب حق، صواب
1- بياعتبار، نامعتبر void, invalid, vain, null, inoperative, futile, false لاغ، باطل، خال، فاسد، شاغر، عقيم، فراغ، فرغ، فسخ، ألغى عقدا، أبطل، فارغ geçersiz vide leere vacío vuoto خالی، بی اعتبار، تهی، عاری، پوچ، علیل، ناتوان، بیهوده، بی فایده، بی ارزش، بلااثر، غیر عملی، غیر موثر، بی اثر، خنثی
کلمه "باطل" به معنای نادرست، بیاعتبار، یا غیرمعتبر است و در زبان فارسی بهطور گستردهای استفاده میشود. در اینجا به بررسی قواعد نگارش و استفاده از این کلمه میپردازیم:
قواعد نگارشی:
استفاده صحیح: کلمه "باطل" به عنوان صفت به معنای نادرست یا غیرمعتبر بهکار میرود. میتوان آن را در جملات بهصورت زیر بهکار برد:
"این استدلال باطل است."
"قرارداد به دلیل عدم توافق، باطل است."
جمع و مفرد: این کلمه بهطور معمول بهصورت مفرد استفاده میشود، اما میتوان از شکل جمع آن (باطلها) نیز در موارد خاصی استفاده کرد. بهعنوان مثال:
"این باطلها مستندات کافی ندارند."
ادامه عبارات: کلمه "باطل" میتواند با دیگر کلمات ترکیب شود، مانند:
باطل الشرع (غیرمجاز از نظر شرعی)
باطل قسم (غیرقابل قبول)
قید کردن: با توجه به زمینه، ممکن است نیاز به استفاده از قیدها برای توضیح بیشتر وجود داشته باشد:
"این مدرک بهطور واضح باطل است."
نکات کاربردی:
مفاهیم نزدیک: ممکن است در برخی از متون کلمات مشابه همچون "غلط"، "نادرست" یا "بیاعتبار" نیز استفاده شوند، که همگی معانی نزدیکی دارند ولی از نظر بار معنایی ممکن است تفاوتهایی داشته باشند.
استفاده در متون حقوقی: در متون قانونی و حقوقی، استفاده از کلمه "باطل" بهطور خاص رایج است و میتواند اشاره به عدم اعتبار یک قرارداد یا سند داشته باشد.
جمعبندی:
استفاده از کلمه "باطل" در زبان فارسی با رعایت قواعد نگارشی و زمینههای مختلف معنایی آن میتواند به دقت بیان مفاهیم کمک کند.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "باطل" در جمله آورده شده است:
قرارداد بین دو طرف به دلیل نواقص قانونی باطل اعلام شد.
اگر مدارک لازم ارائه نشود، درخواست وام باطل خواهد بود.
برخی از قوانین قدیمی اکنون به خاطر تغییر شرایط اجتماعی باطل شدهاند.
پاسخهای او به سؤالات، دلیل بر باطل بودن ادعایش بود.
تنها یک رأی مخالف کافی است تا رأیگیری باطل شود.
اگر نیاز به مثالهای بیشتری دارید، بفرمایید!
لغتنامه دهخدا
واژگان مرتبط: خالی، بی اعتبار، تهی، عاری، پوچ، علیل، ناتوان، بیهوده، بی فایده، بی ارزش، بلااثر، غیر عملی، غیر موثر، بی اثر، خنثی