جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: انصاف . [ اِ ] (ع مص ) داد دادن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء). عدل کردن . (از اقرب الموارد). داد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || راستی کردن . || به نیمه رسیدن روز و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روز به نیمه رسیدن . (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ). || در نیمه ٔ روز سیر کردن . || خدمت کردن . || نصف چیزی گرفتن . || شتافتن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نصف کردن و برابر داشتن که بر هیچ طرف زیادی نشود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). برابری داشتن بین دو طرف و معامله کردن با آنها بعدل . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) عدل و داد و معدلت . (ناظم الاطباء). داد. (مهذب الاسماء). قسط. (یادداشت مؤلف ). نصفت . عدالت . (یادداشت لغت نامه ) : چون ما جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نایستد. (تاریخ بیهقی ). مظلومم و خیزد از تو انصافم بیمارم و باشداز تو درمانم . مسعودسعد. عالم از انصاف تو شاد است شاد شاد باش ای شاه عالم شاد باش . مسعودسعد. اما طراوت خلافت بجمال انصاف و کمال معدلت باز بسته است . (کلیله و دمنه ). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید. (کلیله و دمنه ). یأجوج ظلم بینم جز رای روشن او از بهر سد انصاف اسکندری ندارم . خاقانی . مردم ای خاقانی اهریمن شدند از چشم و ظلم در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی . اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست دم مدح رانم سر ذم ندارم . خاقانی . زین هفت رصد بیفکنم بار کانصاف تو دیده بان ببینم . خاقانی . رسم ستم نیست جهان یافتن ملک به انصاف توان یافتن . نظامی . همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری . (گلستان ). - انصاف جستن ؛ عدل کردن . (یادداشت مؤلف ) : همچنان بر عادت میان زنان انصاف جستی [پیغمبراسلام ]. (مجمل التواریخ ). - || داد خواستن : همه عالم انصاف جویند و ندْهند از این جا کس انصاف یابی نبیند. خاقانی . - انصاف جوی ؛ دادخواه : سایه ٔ یزدان تویی و آفتاب ملک تو خلق یزدان از تواَند انصاف جوی و دادیاب . خاقانی . - انصاف خواستن ؛ داد خواستن . حق خواستن : دیده خون افشان و لب آتشفشان است از غمت والحق ار انصاف خواهی جای آن است از غمت . خاقانی . - انصاف خواهی ؛ دادخواهی : چو طوفان انصاف خواهی بود نترسد ز غرق آنکه ماهی بود. نظامی . - انصاف دادن ؛ رجوع به همین ماده شود. - انصاف ده ؛ آنکه انصاف دهد. آنکه داد کند.دادده . عادل : دوستانم همه انصاف دهند از پی من که چه انصاف ده و جورکش دورانم . خاقانی . دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده . مولوی . - انصاف سازی ؛ دادگری . معدلت جویی : کجا آن عدل و آن انصاف سازی که با فرزند از اینسان رفت بازی . نظامی . - انصاف ستدن ، انصاف ستاندن . رجوع به انصاف ستدن شود. - انصاف کردن ؛ عدالت کردن : بکرد با تن خود هرچه کرد از انصاف همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد. سعدی . - انصاف گرفتن ؛ انتقام گرفتن . (ناظم الاطباء). حق گرفتن : بنده نیز زبون نیست که بدوران خداوند انصاف خویش از وی نتوان گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). - انصاف یاب ؛ بدست آورنده ٔ انصاف . یابنده ٔ انصاف : همه عالم انصاف جویند و ندْهند از اینجا کس انصاف یابی نبیند. خاقانی . - باانصاف ؛ باعدل و باداد. (ناظم الاطباء). - به انصاف ؛ بحق . بسزا : خسرو عالم علاء دولت مسعود آنکه به انصاف ، پادشاه جهان است . مسعودسعد. - بی انصاف ؛ بی داد و ظالم . (ناظم الاطباء). آنکه انصاف ندارد. بیدادگر : زر، این ... بی انصاف برده است . (کلیله و دمنه ). - ناانصاف ؛ بی انصاف . - ناانصافی ؛ انحراف از راه انصاف . بیدادگری : حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس . حافظ (از آنندراج ). || راستی . صداقت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : بلک دم مسیحاست که مردگان ِ انصاف را بیک دم زدن اشارت زنده کند. (جهانگشای جوینی ). مروت . (ناظم الاطباء). - امثال : اگر بی انصاف نداند که انصاف چیست انصاف داند که بی انصاف کیست . (خواجه عبداﷲ انصاری از امثال و حکم دهخدا). انصاف بالای طاعت است . (امثال و حکم دهخدا) : من کیستم که سجده برم پیش ابروَش انصاف گفته اند که بالای طاعت است . کاتبی (از آنندراج ). انصاف نصف ایمان است . (امثال و حکم دهخدا). || (ق ) انصافاً. از روی داد. از روی انصاف . انصاف را. براستی : گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف با من بسخن گفتن گستاخ درآمد. سوزنی . انصاف از تو توقع دارم .... (گلستان ). انصاف که از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان ). انصاف برنجیدم و لاحول کنان گفتم ... نُصْف . (گلستان ). داد، رحم، عدالت، عدل، مروت، نصفت بيداد justice, equity, impartiality, fairness عدالة، عدل، إنصاف، قاض، استقامة، إعتراف بحق adalet justice gerechtigkeit justicia equità دادگستری، درستی، تساوی حقوق، قاعده انصاف، انصاف بی غرضی، بیطرفی
کلمه "انصاف" در زبان فارسی به معنای عدالت و بیطرفی است. بعضی از قواعد و نکات نگارشی مربوط به این کلمه و استفاده از آن عبارتند از:
نقطهگذاری: وقتی از کلمه "انصاف" در یک جمله استفاده میکنید، باید به قواعد عمومی نقطهگذاری توجه کنید. مثلاً در پایان جمله علامت نقطه و اگر سوالی باشد، علامت question mark باید قرار گیرد.
هجی صحیح: کلمه "انصاف" به شکل صحیح "اِنصاف" خوانده میشود و باید به درستی در متن نوشته شود.
استفاده در جملات: این کلمه معمولاً به عنوان اسم کاربرد دارد و میتوان آن را در جملات مختلف به کار برد. به عنوان مثال:
"او در تصمیمگیریهایش انصاف را رعایت میکند."
"به انصاف رفتار کردن از ویژگیهای یک فرد اخلاقی است."
مفرد و جمع: "انصاف" معمولاً به صورت مفرد استفاده میشود و جمع خاصی ندارد. اگر بخواهیم به معانی مرتبطی اشاره کنیم، میتوانیم از واژههایی مانند "عدل" یا "عدالت" نیز استفاده کنیم.
قید و صفات: میتوانید کلمه "انصاف" را با قیدهایی مانند "به طور کامل"، "صادقانه" و "عادلانه" توصیف کنید تا مفهوم عمیقتری ایجاد کنید.
"او به طور کامل با انصاف قضاوت کرد."
با رعایت این نکات و قواعد، میتوانید از کلمه "انصاف" به درستی و با دقت در نوشتار و گفتار فارسی استفاده کنید.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "انصاف" در جملات آورده شده است:
برای حل اختلافات، همیشه باید به انصاف و عدالت توجه کنیم.
او با انصاف رفتار کرد و به هر دو طرف حقایق را به طور مساوی توضیح داد.
در مذاکرات، انصاف یکی از اصول اساسی برای رسیدن به توافق است.
معلم با انصاف به نمرات دانشآموزان نگاه کرد و به هر یک از آنها توجه ویژهای داشت.
انصاف باید همیشه در روابط اجتماعی و خانوادگی وجود داشته باشد تا اعتماد برقرار شود.
اگر به مثالهای بیشتری نیاز دارید، خوشحال میشوم کمک کنم!