جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: برهنه . [ ب ِرَ / ب َ رَ ن َ / ن ِ / ب ِ هََ ن َ / ن ِ ] (ص ) ترجمه ٔ عریان باشد. (از غیاث ). عریان ، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه . (آنندراج ). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن . أجرد. أضکل . بحریت . بی پوشش . بی تن پوش . بی جامه . پتی . جرداء. رت . روت . رود. روده . طملول . عاری . عریان . عور. لخت . لخت مادرزاد. لوت .مجرد. معری . مقتشر. منسرح . ج ، برهنگان : سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه باندام او درمخید. بوشکور. کنون تیر و پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید بکار. فردوسی . جهودیست درویش و شب گرسنه بخسبد همی بر زمین برهنه . فردوسی . که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی . پدر گر بدی جست پیچید از آن چو مردی برهنه ز باد خزان . فردوسی . چو طایر بیامد برهنه سرش بدید آن سر تاجور دخترش . فردوسی . پر از خاک پای و شکم گرسنه سر مرد بیدادگر برهنه . فردوسی . خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه . (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت . (تاریخ بیهقی ). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه ، به ازار بایستاد [ حسنک ] . (تاریخ بیهقی ص 183). برهنه بدی کآمدی در جهان نبد با تو چیز آشکار و نهان . اسدی . پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله . ناصرخسرو. زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زوگهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش . خاقانی . در خط او چو نقطه و اِعراب بنگرم خال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش . خاقانی . بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن ... که نماندند. (مرزبان نامه ). بی پاره ٔ جگر نبود راه را اثر از لشکر است فتح لوای برهنه را. صائب (از آنندراج ). عاریة؛ زن برهنه . (دهار). ضیکل ؛ برهنه از فقر. (منتهی الارب ). - اسب برهنه ؛ اسب بی زین و یراق : مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام . (نوروزنامه ). - برهنه از ؛ عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا) : چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی . شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است . خاقانی . ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامه ٔ ریا داری . سعدی . گلی دارم ز رنگ و بو برهنه سهی سروی چو آب جو برهنه . محمدقلی سلیم (از آنندراج ). - برهنه استخوان ؛ لاغر. (ناظم الاطباء). - برهنه پا، برهنه پای ؛ پای برهنه . پابرهنه . برهنه پی . بی کفش . بی پاپوش . حافی : دل بره سبکروان یافته رهنمای را بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را. ظهوری (از آنندراج ). حفاء، حفاوة، حفایة، حفوة،حفیة؛ برهنه پای شدن . (دهار). اًحفاء؛ برهنه پای گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به برهنه تن و پای ، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود. - برهنه پا پا گذاشتن ؛ یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی . (آنندراج ) : چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت . وحید (از آنندراج ). - برهنه پا و سر ؛ پابرهنه و بی کلاه . بی کفش و کلاه : عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده . خاقانی . ز سودای جمال آن دل افروز برهنه پا و سر گردد شب و روز. نظامی . - برهنه پایی ؛ برهنه بودن پا. حفوة. حفیة. - برهنه پی ؛ برهنه پای : همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه پی و بی کلاه آمدند. فردوسی . - برهنه تن ؛ عریان . بیجامه . لخت و عور : سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با اهرمن یکتنا. فردوسی . بزد اسپ و آمد بر بیژنا جگرخسته دیدش برهنه تنا. فردوسی . برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از درد و رنج و نیاز. فردوسی . تن آور یکی لشکری زورمند برهنه تن و تفت و بالابلند. فردوسی . گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی . - || به مجاز، فقیر : برهنه تنی یک درم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد. سعدی . - برهنه تن و پای و سر ؛ عریان . بی جامه و کلاه و کفش : نوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی بر و جان ز دانش ببر. فردوسی . - برهنه جو ؛ نوعی از جو باشد بی قشر و پوست . (آنندراج ). جو پوست کنده ٔ سپیدکرده . (ناظم الاطباء). جو برهنه . سلت . و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود. - برهنه خوشحال ؛ آدم بی درد و بی غم . کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه ). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است . (فرهنگ عوام ). - برهنه رو، برهنه روی ؛ بی حجاب و گشاده روی . (آنندراج ). بی نقاب . روی گشاده . (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده : برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی . صائب . تیغ زبان بدگوهر جوهری ندارد تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را. اسماعیل ایما (از آنندراج ). جالِع؛ زن برهنه روی . (منتهی الارب ). - برهنه رویی ؛ برهنه روی بودن . رجوع به برهنه روی درهمین ترکیبات شود : زیبارویی بدین نکویی وآنگاه بدین برهنه رویی . نظامی . زهی نقاب جمالت برهنه روییها خموشی تو زبان بند کامجوییها. میرزا صائب (از آنندراج ). - برهنه زدن حرف ؛ بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن . (آنندراج ) : برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر. مخلص کاشی (از آنندراج ). - برهنه سخن ؛ سخن آشکار و صریح . سخن رک و پوست کنده : ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن عفو کن مرا زین برهنه سخن . شمسی (یوسف و زلیخا). - برهنه سر ؛ عریان سر. (آنندراج ).مکشوف الرأس . سرگشاده . بی حجاب : همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی کلاه آمدند. فردوسی . - || کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت : پوشندگان خلعت ایمان گه الست ایمان صفت برهنه سران در معسکرش . خاقانی . در پای هر برهنه سری خضر جانفشان نعلین پای ، همسرتاج سکندرش . خاقانی . - || کنایه از حاجی . (آنندراج ). زائر مکه . (ناظم الاطباء) : مانا که محرم عرفات است آفتاب کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش . خاقانی . - برهنه سر و پای ؛ بی کلاه و کفش : به دشت آوریدند از خیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار. فردوسی . و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود. - برهنه سری ؛ بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام . (ناظم الاطباء). محرمی . (آنندراج ). - || امتناع و ممانعت . (ناظم الاطباء). - || محرومی . (آنندراج ).ناامیدی و مأیوسی . (ناظم الاطباء). - || بی حرمتی . (آنندراج ). - برهنه شاخ ؛ شاخ برهنه . بدون برگ : درختی برهنه شاخ . - برهنه فرق ؛ برهنه سر : چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری . خاقانی . - برهنه قدم ؛ برهنه پا : طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم . کمال اسماعیل (از آنندراج ). - برهنه گفتن (بازگفتن ) ؛ آشکار گفتن . صریح و بی پرده و رک گفتن : پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن . مولوی . گفت مکشوف و برهنه بی غلول بازگورنجم مده ای بوالفضول . مولوی . - برهنه گو ؛ آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رک گو : گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند پیراهن تن خود گردان برهنه گو را. اسماعیل ایما (از آنندراج ). - برهنه گویی ؛ صریح گفتن و فاش گفتن . (غیاث ). رک گویی . و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود. - برهنه ناف ؛ با ناف نمایان و مکشوف . که ناف و شکم وی عریان باشد : مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری . خاقانی . - پابرهنه ؛ بدون پاپوش . حافی . (از دهار). بی کفش : شه چو عجز آن طبیبان را بدید پابرهنه جانب مسجد دوید. مولوی . و رجوع به پابرهنه شود. - جو برهنه ؛ جو بی پوست . (از یادداشت دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود. - سربرهنه ؛ بی کلاه . بدون کلاه . - کون برهنه ؛ که شلوارندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره : محتسب ...برهنه در بازار قحبه را میزند که روی بپوش . سعدی . || مجرد. تنها : کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام . خاقانی . || بی چیز. فقیر. بی معاش . (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده : بنزد که جوئی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه . فردوسی . خود دزدان با تو چون ستیزند دزدان ز برهنگان گریزند. خاقانی . گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو؟ مولوی . گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن . قاآنی . || بی غلاف . ازغلاف کشیده . بی نیام : همان کارد در آستین برهنه همی دار تا خواندت یک تنه . فردوسی . سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی ). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه . (نوروزنامه ). تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی . خاقانی . صلت ؛ شمشیر صیقل بران و برهنه . (منتهی الارب ). مجرد؛ شمشیر برهنه . (دهار). || بی برگ . بی برگ و بر : شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده . (گلستان سعدی ). || بی حجاب . ناپوشیده . (ناظم الاطباء) : ز پرده برهنه بیامد براه برو انجمن گشت بازارگاه . فردوسی . || صاف . صادق . بی شائبه . دور از آلودگی : وگر نیست آگاهیت زآن گناه برهنه دلت را ببر نزد شاه . فردوسی . || اطلس . ساده . (یادداشت دهخدا). || آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء). || اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس ). 1- پتي، عاري، عريان، عور، لاج، لخت، نامستور پوشيده، مستور
1- فقير، مستمند، بينوا، تنگدست naked, nude, bald, aphyllous عار، معرى، مكشوف، أعزل، مجرد، حاسر، عارية çıplak nu nackt desnudo nudo لخت، عریان، عادی، مجرد، عاری، پوچ، بی اثر، طاس، کچل، بی مو، کل، بی شاخ و برگ، بی برگ
کلمه "برهنه" به معنای عریان یا بدون پوشش است و در زبان فارسی قواعد خاصی را برای استفاده دارد. در ادامه به بررسی قواعد نگارشی و نوشتاری این کلمه میپردازم:
نوع نگارش: "برهنه" به یک صورت نوشته میشود و هیچ تغییر نوشتاری ندارد. همچنین این کلمه در جملات به عنوان اسم یا صفت استفاده میشود.
جایگاه در جمله: این کلمه میتواند به عنوان صفت قبل از اسم یا به عنوان اسم مستقل در جمله به کار رود. مثلاً:
او برهنه بود. (اسم)
درختان برهنه در زمستان زیبایی خاصی دارند. (صفت)
استفاده در متون ادبی و غیرادبی: در متون ادبی، این کلمه میتواند بار معنایی عمیقتری داشته باشد و به عریانی از جنبههای مختلف (مانند عریان بودن حقیقت) اشاره کند. در متون علمی یا غیرادبی ممکن است به عریان بودن از جنبههای فیزیکی اشاره شود.
توجه به بافت متن: هنگام استفاده از کلمه "برهنه"، به بافت و زمینهی متن توجه کنید. این اصطلاح ممکن است در برخی موارد حس خاصی داشته باشد و در برخی دیگر معمولیتر باشد.
تلفظ: تلفظ صحیح این کلمه به صورت "barhane" است. توجه به تلفظ در مکالمات و نوشتارهای رسمی اهمیت دارد.
مفاهیم مرتبط: معمولاً به کلمه "برهنه" ممکن است واژههای دیگری مانند "عریان" نیز مرتبط باشند. در نوشتار باید توجه شود که مفهوم مورد نظر به خوبی منتقل شود.
به یاد داشته باشید که هر کلمهای در زبان فارسی با توجه به زمینه و بافت خاص خود معنا و اثر متفاوتی دارد.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "برهنه" در جمله آورده شده است:
در تابستان، او تصمیم گرفت تا برهنه در آفتاب دراز بکشد.
او برهنه به سمت دریا دوید و احساس آزادی کرد.
بچهها در پارک برهنه بازی میکردند و آواز میخواندند.
در هنر، تصویر برهنه میتواند نماد زیبایی و آزادی باشد.
وقتی به اینجا رسیدیم، متوجه شدیم که درختان برهنه و بدون برگاند.
اگر نیاز به مثالهای بیشتری دارید یا سوال خاصی دارید، لطفا بفرمایید!
لغتنامه دهخدا
واژگان مرتبط: لخت، عریان، عادی، مجرد، عاری، پوچ، بی اثر، طاس، کچل، بی مو، کل، بی شاخ و برگ، بی برگ
لام تا کام نسخه صفحه کلید نیز راه اندازی شده است. شما با استفاده از کلیدهای موجود بر روی صفحه کلید دستگاهتان می توانید با وب سایت ارتباط برقرار کنید. لیست کلید های میانبر