جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

pir
old  |

پیر

معنی: پیر. (ص ،اِ) شیخ . شیخه . سالخورده . کلان سال . مسن . معمر. زرّ. مشیخه . (دهار). مقابل جوان . بزادبرآمده . دردبیس . فارض . اشیب . (منتهی الارب ). کهام . ج ، پیران :
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان .
رودکی .
شدم پیر بدینسان و تو هم خودنه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی .
رودکی .
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت .
برهاناد ازوایزد دادار مرا.
رودکی .
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
فرالاوی .
برآنند کاندر ستخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر.
فردوسی .
همه مر گراییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان .
فردوسی .
توانا بود هر که دانا بود
بدانش دل پیر برنا بود.
فردوسی .
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی .
براندیش کان پیر لهراسب را
پرستنده و باب گشتاسب را.
فردوسی .
کس از نامدارانْش پاسخ نداد
مگر پیر گشته دلاور قباد.
فردوسی .
برفتند هرکس که بد در سرای
مرآن پیر را سرشکستند وپای .
فردوسی .
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت .
فردوسی .
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود.
فردوسی .
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی .
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر.
فردوسی .
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
ببالا و چهر و بر اردشیر.
فردوسی .
چو آگاهی آمد بآزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان .
فردوسی .
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر.
فردوسی .
مگر مرد با دانش و یاد گیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
فردوسی .
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی .
منجیک .
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی .
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک .
طیان .
مادرتان پیرگشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
منوچهری .
چون نگه کرد بدان دختر کان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری .
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی .
عسجدی .
پیرست و حق خدمت دارد. (تاریخ بیهقی ص 369). ما پیران اگر عمر بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی ص 393). من پیر شده ام و از من اینکار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی ).
... طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان ...
ابوحنیفه اسکافی .
با چنین پیران لابل که جوانان چنین ...
ابوحنیفه اسکافی .
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانشپژوه .
(از لغت نامه ٔ اسدی ).
بخندید بر پیر و بر دردمند.
اسدی .
خروشید و گفتامرا خیر خیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی .
گفت نه پیر و نه جوان میان این هر دو. (قصص الانبیاء ص 119).
چو پیر گشتی و بیدار گشتی ای نادان
ترش بود پس هفتاد ناز و الغنجار.
عثمان مختاری .
جز بتدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن .
سنائی .
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان .
خاقانی .
جوان گر بدانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم بگفتار پیر.
نظامی .
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر بنیه گشت حریف گران برف .
کمال اسماعیل .
مراگناه نباشد نظر بروی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی .
سعدی .
فضله ٔ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان ).
بشنو که من نصیحت پیران شنیده ام
بیش از تو خلق دیده و پیش از تو دیده ام .
سعدی .
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقفست بر طفل برنا و پیر.
سعدی .
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب .
مولوی .
من پیر سال و ماه نیم ، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر ازان شدم .
حافظ.
پیرمردی زن جوان میخواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
ابن یمین .
بکش مگذار کاین سگ پیر گردد
که چون شد پیر غافل گیر گردد؟
غنج ؛ پیر کلانسال . شیخ غاس ؛ پیر فانی . ناقةٌ متهدمه ؛ ناقه ٔ پیر فانی . اهمام ؛ سخت پیر شدن . همة، هم ؛ پیر فانی . همامة، همومة، انهمام ؛ پیر فانی . هلوف ؛ پیر کلان سال . تهریم ؛ پیر خرف گردانیدن . هرب ؛ پیر کلان سال گردیدن . اهرام ؛ پیر و کلان سال گردانیدن . هصو؛ پیر شدن . قرة؛ پیر سالخورده . ریبال ؛ پیر ناتوان . قنسر، قنسری ؛ پیر دیرینه . جلجاب ؛ پیر زفت . نهبل ، نهبلة؛پیر کلانسال . شهیر؛ مرد پیر. جرضم ؛ پیر بر جای مانده از لاغری و سخت پیر. شیخ کنع؛ پیر درترنجیده اندام . اجراز؛ بوقت مردن رسیدن پیر. تخجیة؛ پشت خم کردن پیر.نعثل ؛ پیر گول . مسبه ، مسبوه ؛ پیر خرف . لبخ ؛ پیر بزرگ سال گردیدن . هرم ؛ سخت پیر. هدم ؛ پیر سالخورده . دردح ؛ پیر فانی . قذعمیل ؛ پیر کهنسال . خدّب ؛ مرد پیر. دبور؛ پیر شدن مرد. شاسف ؛ پیر پوست بر استخوان خشک شده .تبتیة؛ پیر و ضعیف گردیدن . هدّ؛ پیر گردیدن . ادلهنان ؛ پیر شدن . ذرء؛ پیر گردیدن . ذقن ؛ پیر فانی . رجل ٌ اذرء؛ مرد پیر. عسیف ؛ پیر فانی . عنجش ؛ پیرفانی یا ترنجیده پوست . عنجل ؛ پیری که از کمی و برهنگی گوشت استخوانش
برآمده باشد. (منتهی الارب ).
- امثال :
مثل پیر بیخواب .
پیری نداری پیری بخر .
پیران پیرایه ٔ ملکند .
صاحب آنندراج گوید: سال آزمای ، کهن ، پالوده مغز از صفات اوست و اطلاق آن بر اشجار و شراب و غیره بنا بر مواقع استعمال است مثل لفظ جوان :
از آتش هر چنار پیرش
در تاب و تب آسمان چو شیرش .
تأثیر.
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: پیر معروف است اشخاص پیرو سالخورده در میان عبرانیان و سایر اقوام محترم و معزز بوده اند. (ایوب 12:12 و 15:10). و جوانان در حین ورود پیران میبایست برپا شوند. (لاویان : 19:32). و اگر کسی نسبت بپیران بی احترامی و هتک حرمت می نمود مورد ملامت و سرزنش و محکوم بمجازات بود (تثنیه 28:50 مراثی ارمیا 5:12) و البته پیران نیز تکالیف مخصوصه نسبت بجوانان داشتند که میبایست مجری دارند و حکمتی که از تجربه تحصیل شود بسیار گرانبهاست (اول پادشاهان 12: 1 - 16. ایوب 32:7) مقابل تکالیف کلیسا و بعبارت اخری تکالیف دولت و ملت در ایام عهد عتیق و جدید بعهده ٔ پیران موکول بود. (قاموس کتاب مقدس ).
- پیران دولت ؛ بزرگان دولت : بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذارد. (تاریخ بیهقی ص 334). اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت . (تاریخ بیهقی ص 355).
- پیران قوم ؛ قدماء آنان . سالخوردگان و معمرین آنان : سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی ص 248).
- پیران ناحیه یا کشور ؛ بزرگان آنجا. سالخوردگان بوم و بر :
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان بخراسان یابم .
خاقانی .
|| دیرینه . قدیم . کهن .کهنه . سالیان بر او گذشته :
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر.
فردوسی .
سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو زر آب شد روی دریای قیر.
فردوسی .
بیار ای بت کشمیر شراب کهن و پیر
بده پُرّ و تهی گیر که مان ننگ و نبردست .
منوچهری .
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
ساقی نبید پیر ده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته بعمر جوان گل .
مسعودسعد.
|| مراد. مرشد. شیخ . (دهار). دلیل . پیشوا. امام . آنکه خود راهنماست و مرشد و راهنما ندارد. دستگیر. قطب . پیر طریقت . مقابل مرید. مقابل سالک ، پیشوای طریقت صوفیه . امام و پیشوای صوفیان . شیخ تصوف :
کسی کو پی رهبر وپیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر.
سوزنی .
خاطر من بگه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.
سوزنی .
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام .
خاقانی .
آن پیر ما که صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمه ٔخضر آیدش ز کام .
خاقانی .
وآن پیر کو خلیفه کتاب دل منست
چون صبحگاه سر بمناجات برگشاد.
خاقانی .
گر مریدی چنانک رانندت
برهی رو که پیر خوانندت .
نظامی .
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر[ ی ] بزرگست از دور جای بدیدن او شد. (تذکرةالاولیاء عطار). پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار کشیده بود باذن اﷲ تعالی . (تذکرةالاولیاء عطار).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس .
سعدی .
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجدسرا
سر ز حکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.
سعدی .
از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. گلستان چ یوسفی ص 155). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت . (گلستان ).
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق
برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند.
سعدی .
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
سر ز حیرت بدر میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
- امثال :
بطفلی خدمت پیری نکردم
به پیری خدمت طفلم ضروریست .
پیرنمی پرد، مریدان می پرانند .
پیر میسازد مریدان دسته می نهند .
پیر من خس است اعتقاد من بس است .
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی .
|| مرشد و راهنما پیش زردشتیان . || پیغمبر در تداول یهودان ایران : به پیرم موسی .
- بی پیر ؛ که بر راهی استوار نیست :
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب .
- پیرخر ؛ بزادآمده . فرتوت از کهنسالی : اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (تاریخ سیستان ).
- پیرسر ؛ سالخورد. سپیدموی سر از پیری :
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید.
فردوسی .
- پیر کفتار ؛ زنی سالخورده و زشت اندرون ؟
- پیرگبر ؛ پیر بی دین .
- گنده پیر ؛ قشعة. (منتهی الارب ). قندفیر .
وینم کهن گشته گنده پیر گران
دل مامی چگونه برباید.
ناصرخسرو.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
این گنده پیر را ز کجا عنبر
پشکیست خشک ناقه ٔ تاتارش .
ناصرخسرو.
چه گویی که پوشیده این جامه ها را
همان گنده پیری چوکفتار دارد.
ناصرخسرو.
شفشلیق ؛ گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (منتهی الارب ).
|| و نیز در معنی سالخورده و هم در معنای مرید و پیشوا مضاف کلمات مخلتفه واقع شود چون : پیر تعلیم :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش .
خاقانی .
- پیر خرد :
شاه ملک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته .
خاقانی .
- پیر چرخ و پیران چرخ یا فلک :
پیران هفت چرخ بمعلوم هشت خلد
یک ژنده ٔدوتایی او را خریده اند.
خاقانی .
کوس چون صومعه ٔ پیر ششم چرخ کزو
بانگ شش دانه ٔ تسبیح ثریا شنوند.
خاقانی .
بر سر این حکمنامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان .
خاقانی .
- پیر خوش سیما ؛ مجازاً دنیا و روزگار :
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنائی .
- پیر دِیر . رجو ع به پیر دیر در ردیف خودشود.
- پیر عشق :
پیر عشق آنجا بعرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی کمان آورده ام .
خاقانی .
- پیر میخانه . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن .
حافظ.
- پیر میکده . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر می فروش . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا صبوح نوش و غم دل ببر ز یاد.
حافظ.
- پیر دین :
بدل بد رجوع تو کان پیر دین را
بجزاستقامت عصایی نیابی .
خاقانی .
- پیر مبارک قدم ؛ پیر خجسته پی :
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم .
سعدی .
- پیر محله . رجوع به این کلمه در ردیف خودشود :
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم .
سعدی .
- پیر مرند ؛ پیری و مرادی مقیم شهر مرند بعهد خاقانی یا پیش از وی :
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند.
خاقانی .
- پیر مغان . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پیر هری ؛ خواجه عبداﷲ انصاری . رجوع به پیر هری و رجوع به عبداﷲ انصاری شود.
|| پیر و پیغمبر. رجوع به این کلمه درردیف خود شود.
... ادامه
1021 | 0
مترادف: 1- جاافتاده، سالخورده، سالديده، سالمند، كهنسال، مسن، معمر 2- پاتال، فرتوت، ناتوان 3- ابدال، اوتاد، خضر، شيخ، قديس، قطب، مراد، مرشد 4- پيشوا، قايد
متضاد: 1- برنا، جوان 2- مريد
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (صفت) [مقابلِ جوان]
مختصات: (ص . اِ.)
الگوی تکیه: S
نقش دستوری: صفت
آواشناسی: pir
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 212
شمارگان هجا: 1
دیگر زبان ها
انگلیسی
old | aged , ancient , senescent , senile , gray , doddering , hoar , worm-eaten , preceptor , master , oldster
ترکی
eskimiş
فرانسوی
vieux
آلمانی
alt
اسپانیایی
viejo
ایتالیایی
vecchio
عربی
قديم | عجوز , عتيق , شيخ , خبير , طاعن في السن , شيخ طاعن في السن , مزمن , الطاعن , شيخ عجوز
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "پیر" در زبان فارسی به معانی مختلفی استفاده می‌شود و بسته به موقعیتی که در آن قرار دارد، می‌تواند معانی متفاوتی داشته باشد. در اینجا به نکات نگارشی و قواعد مرتبط با این کلمه اشاره می‌کنم:

1. به عنوان صفت:

  • معنی: کلمه "پیر" به معنای «کسی که سن بالایی دارد» یا «سالخورده» است.
  • نکته نگارشی: این کلمه معمولاً به عنوان صفت قبل از اسم (مثل "مرد پیر" یا "زن پیر") به کار می‌رود.

2. درباره استفاده‌های مجازی:

  • معنی مجازی: "پیر" در برخی متون به معنای تجربه یا کهنگی هم می‌تواند به کار رود (مثلاً در اشعار یا ادبیات).
  • نکته: در این موارد، ممکن است صورت‌های دیگر کلمه نیز استفاده شوند، مانند "پیر خرد" یا "پیر عشق"، که نیاز به توجه به زمینه و مفهوم دارند.

3. نکات گرامری:

  • جمع و مؤنث: جمع "پیر" در زبان فارسی "پیران" یا "پیرها" است. این کلمه می‌تواند به هر دو جنس بیانجامد، اما معمولاً در ادبیات به تصویر کشیدن شخصیت‌های مردانه بیشتر رایج است.
  • نکات نحوی: در جملات، این کلمه می‌تواند به عنوان فاعل، مفعول و حتی ظرف زمان (در ترکیب با زمان‌ها) هم حاضر شود.

4. در متون ادبی:

  • این کلمه در شعر و ادب فارسی معمولاً بار عاطفی و فلسفی دارد و می‌تواند به عنوان نمادی برای تجربه، حکمت، یا دلسوزی مطرح شود.

5. توجه به سیاق:

  • در نوشتن یا به کار بردن کلمه "پیر"، به سیاق جمله و موقعیت توجه کنید تا معنی به درستی منتقل شود.

با رعایت این نکات و دقت به معانی و زمینه استفاده، می‌توانید از کلمه "پیر" به صورت صحیح و مؤثر در نگارش خود بهره ببرید.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "پیر" در جمله آورده شده است:

  1. او یک مرد پیر است که همیشه داستان‌های جالبی از جوانی‌اش تعریف می‌کند.
  2. در این پارک، درختان پیر و بزرگ به زیبایی سایه‌ساز هستند.
  3. او به خاطر تجربیاتش به عنوان یک فرد پیر، به دیگران مشاوره می‌دهد.
  4. پیر زن با لبخند به یاد روزهای گذشته‌اش می‌افتاد.
  5. در قصه‌ها، همیشه یک پیرمرد حکیم وجود دارد که راز زندگی را می‌داند.

اگر مثال‌های بیشتری نیاز دارید، خوشحال می‌شوم کمک کنم!


واژگان مرتبط: قدیمی، کهنه، عتیق، گذشته، سالار، باستانی، کهن، پارینه، وابسته به پیری، خرف، خاکستری، سفید، سفید مایل بخاکستری، سفید شونده، کودن، سفید مایل به خاکستری، کرم خورده، سوراخ شده، فاسد شده، بی ارزش، مربی، معلم، استاد، ارباب، سرور، صاحب، کارفرما، پیر مرد

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


لام تا کام نسخه صفحه کلید نیز راه اندازی شده است. شما با استفاده از کلیدهای موجود بر روی صفحه کلید دستگاهتان می توانید با وب سایت ارتباط برقرار کنید.
لیست کلید های میانبر

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری