جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

xiš
kindred  |

خویش

معنی: خویش . [ خوی ] (ضمیر) خود. خوداو. شخص . خویشتن . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش مضاف الیه واقع میشود؛ در آنندراج آمده است که خویش اکثر ضمیر مفعول و مضاف الیه یا مدخول حروف می باشد و گاهی ضمیر فاعل هم واقع میشود لیکن در عرف حال در معنی خود و خویش تفاوت است چرا که خود فاعل فعل و مبتداء واقع میشود بخلاف خویش زیرا که نمی گویند خویش می کند بمعنی خود و این قاعده در نظرمؤلف کلیه می نماید مگر آنکه اقل قلیل در اشعار قدماء بخلاف این یافت شود. رجوع به خود شود :
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی .
رودکی .
توشه ٔ جان خویش از او بردار
پیش کآیدت مرگ پای آگیش .
رودکی .
زمانه اسپ و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی (از ترجمان البلاغه ).
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت .
رودکی .
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش .
رودکی .
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش .
بوشکوربلخی .
چنان اندیشد او از دشمن خویش
که باز تیزچنگال از کراکا.
دقیقی .
بازپدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی .
تهمتن فرامرز را پیش خواند
به نزدیکی خویش او را نشاند.
فردوسی .
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش .
فردوسی .
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی .
بلشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
فردوسی .
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
گویی برخ کس منگر جز برخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی .
منوچهری .
دشمن خویشیم هردو دوستار انجمن .
منوچهری .
رزبان تاختنی کرد بشهر از رز خویش .
منوچهری .
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن .
عسجدی .
خواجه بر آن خط خویش نبشت . (تاریخ بیهقی ). آنچه بروی من رسید در عمر خویش یاد ندارم . (تاریخ بیهقی ). چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد...فرمان عالی را ناچار پیش رفت . (تاریخ بیهقی ). خداوند بس شنونده است و هر کسی زهره ٔ آن دارد که نه به اندازه و پایگاه خویش باری سخن گوید. (تاریخ بیهقی ).
بسنده نکردم به بتکوب خویش .
خجسته ٔ سرخسی (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
خوار کند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوارخویش .
ناصرخسرو.
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش .
ناصرخسرو.
چون آن دوراندیش بخانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت وندامت ندید. (کلیله و دمنه ). با خود گفت اگر ثقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله ودمنه ). و عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه ).
زان چه به باشد که گردد یار خویش و خویش یار.
سوزنی .
آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش .
انوری .
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگان به کبریا در پیش .
انوری .
نیابت خویش به ... صواب رای سلطان با بونصر منصوربن ... که خویش او بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
دارم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش .
نظامی .
یکی پیر درویش در خاک کیش
چه خوش گفت با همسر زشت خویش .
سعدی (بوستان ).
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحبنظران را غم بیگانه و خویش .
سعدی (مفردات ).
ترا با حق آن آشنایی دهد
که از دست خویشت رهایی دهد.
سعدی (بوستان ).
توبه آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش .
سعدی (طیبات ).
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش .
سعدی (بوستان ).
مرا ز نان جو خویش چهره کاهی به
که از شراب حریفان سفله گلناری .
سعدی .
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش .
سعدی (گلستان ).
هر کسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش .
شیخ ابوعبداﷲ محمدبن خفیف شیرازی . (از تاریخ گزیده ).
گرد نام پدر چه می گردی
پدر خویش باش اگر مردی .
اوحدی .
- خویش یا خویشتن بر چیزی زدن :
دستش بداغ عشق همان دور از آتش است
پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما.
شیخ العارفین (از آنندراج ).
|| (اِ) خودمانی . مَحرم . صمیمی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
یکی دختر مهتر چاچ بود
به بالای سرو و به رخ عاج بود
بسان یکی بنده بر پیش اوی
به هر جا که رفتی بدی خویش اوی .
فردوسی .
|| وجود. هستی . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ذات . نفس . (یادداشت مؤلف ) :
خویش من واله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو.
مولوی .
- از خویش بردن ؛ از خود بردن . مغشی علیه کردن . از خود بیخود ساختن :
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم .
حافظ.
- ازخویش برون آمدن ؛ ترک نفس کردن :
دم خوش بایدت از خویش برون آی چو گل
کز پی یک دم خوش پوست بر او زندان است .
اثیر اومانی .
شهر
خالیست ز عشاق مگر کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند.
حافظ.
اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا.
صائب .
- با خویش آمدن ؛ بخویش آمدن . افاقه و بهوش آمدن :
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وَلَه .
مولوی .
- بیخویش ؛ بیخود. از هوش رفته :
از سر بی خویش و غایت ترس گفت . (اسرارالتوحید).
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی .
- خویش کام ؛ خودخواه :
تهمتن منم پور دستان سام
سر سرکشان رستم خویش کام .
فردوسی .
بدادش بدان جادوی خویش کام
کجا نام خواست از هزارانش نام .
فردوسی .
دگر آنکه دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی بددل و خویش کام .
فردوسی .
- || بر مراد. بکام .
|| قوم و خویشاوند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). تِرب . قریب . از اقوام . از متعلقان . از بستگان . رکن . حمیم . مقابل بیگانه . (یادداشت مؤلف ) :
خویش بیگانه گردد از پی دیش
خواهی آن روز مزد کمتر دیش .
رودکی .
همان مادرت خویش گرسیوزست
از این سو و آن سو ترا پروزست .
فردوسی .
مرا با تن و جان همه پیش تست
سپهدار توران بتن خویش تست .
فردوسی .
بدو گفت گنج و گهر پیش تست
تو گویی سپه سر بسر خویش تست .
فردوسی .
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم .
فردوسی .
بدین کار گشته ز مازندران
ابا خویش و پیوندو نام آوران .
فردوسی .
عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند. (تاریخ بیهقی ).
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را.
اسدی .
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال .
ناصرخسرو.
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
و خود با بندویه و بسطام کی هر دو خویش او بودند... فرات عبره کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب بیگانه گردم با شجن .
سوزنی .
این نه خلق است نور خورشید است
که به بیگانه آن رسد که بخویش .
انوری .
رگ گشاده ٔ جانم بدست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم .
خاقانی .
سباشی تکین را که خویش و صاحب جیش او بود با لشکری وافر بخراسان فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است . (گلستان سعدی ).
چون نبود خویش را دیانت و تقوی
قطع رحم بهتر از مودت قربی .
سعدی (گلستان ).
بوی بغلت میرود از پارس به کیش
همسایه بجان رسیدو بیگانه و خویش .
سعدی .
بخویشان دل مردم افزون کشد
که خون عاقبت جانب خون کشد.
امیرخسرودهلوی .
چو دولت خواهد آمد بنده ای را
همه بیگانگانش خویش گردند.
ابن یمین .
خویش بد را زبان مبر بسپاس
دشمن خانگیست زو بهراس .
اوحدی .
بعهد تو بز گشت با گرگ خویش .
(از شرفنامه ٔ منیری ).
- امثال :
اول خویش سپس درویش ، نظیر: چراغی که بخانه رواست بمسجد حرام است .
خویش است که در پی شکست خویش است ، نظیر: آفت طاووس آمد پر او.
|| (ص ) خوب . نیک . (از برهان قاطع).
... ادامه
939 | 0
مترادف: 1- آشنا، خودي، خويشاوند، قريب، قوم، كس، منسوب، نزديك، وابسته 2- خود، نفس
متضاد: غريبه، ناآشنا
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (اسم) [پهلوی: xvēš]
مختصات: (خیش ) [ په . ]
الگوی تکیه: S
نقش دستوری: ضمیر مشترک
آواشناسی: xiS
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 916
شمارگان هجا: 1
دیگر زبان ها
انگلیسی
kindred | relation , connection , connexion , kinswoman , self , himself
ترکی
öz
فرانسوی
soi
آلمانی
selbst
اسپانیایی
ser
ایتالیایی
se stesso
عربی
الذات
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "خویش" در زبان فارسی به چندین معنا و کاربرد مختلف استفاده می‌شود. در زیر به قواعد و نکات نگارشی مربوط به این کلمه اشاره می‌کنیم:

  1. معنا و کاربرد:

    • از "خویش" برای اشاره به خود یا فردی که در صحبت به آن اشاره می‌شود، استفاده می‌شود. به عنوان مثال: "من خویش را در این مسئله مسئول می‌دانم."
    • در برخی موارد، "خویش" به معنای "نزدیکان" یا "خویشاوندان" به کار می‌رود. مانند: "خویشان او در این مراسم حضور داشتند."
  2. نگارش:

    • "خویش" همیشه به صورت کامل نوشته می‌شود و نباید کلمه را به شکل مختصر یا تغییر یافته استفاده کرد.
    • در جملات رسمی و ادبی، استفاده درست و به‌موقع از "خویش" می‌تواند به شفافیت گفتمان کمک کند.
  3. ترکیبات:

    • "خویش" در ترکیب با دیگر کلمات نیز به کار می‌رود. برای مثال: "خویش‌کاری" به معنای وظیفه یا مسئولیت مربوط به خود.
  4. توجه به محاورات عامیانه:

    • در محاوره‌های روزمره، ممکن است مردم به جای "خویش" از جایگزین‌های کمتر رسمی استفاده کنند، اما در متون رسمی و ادبی باید از "خویش" به درستی بهره ببریم.
  5. نحوه تلفظ:
    • "خویش" به صورت /xviːʃ/ تلفظ می‌شود و باید توجه داشت که این تلفظ به درستی در محاوره‌ها رعایت شود.

با رعایت این نکات، می‌توانید از کلمه "خویش" به طور صحیح و مؤثر در نوشتار و گفتار خود استفاده کنید.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "خویش" در جملات آمده است:

  1. او همیشه به خویش اعتقاد داشته و به اصولش وفادار مانده است.
  2. پیرمرد سال‌هاست که در تنهایی با خویش زندگی می‌کند.
  3. ما باید به خویش کمک کنیم تا بتوانیم با چالش‌های زندگی بهتر روبرو شویم.
  4. او با خویش و افکارش در آرامش به سر می‌برد.
  5. در این روزهای سخت، مهم است که به خویش محبت کنیم و خود را نادیده نگیریم.

اگر نیاز به مثال‌های بیشتری دارید، لطفاً بفرمایید!


واژگان مرتبط: خویش و قوم، خویشاوند، وابستگی، عشیره، رابطه، ارتباط، نسبت، مناسبت، اتصال، پیوند، ربط، پیوستگی، خویشتن

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


وب سایت لام تا کام جهت نمایش استاندارد و کاربردی در تمامی نمایشگر ها بهینه شده است.

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری