جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

dās
sickle  |

داس

معنی: داس . (اِ) کاردی است چون کمان که بدان کشت دروند. آهنی نیم دایره یا بیشتر با دسته ٔ چوبین و دم تیز که گندم و جو و قصیل و جز آن بدان درو کنند.
افزاری که بدان غله درو کنند. (برهان ). آلت آهنین کژ که بدان کاه برند و کشت دروند و به تازیش منجل خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). افزاری که بدان جو و گندم و علف دروند و آن کج کاردگونه ای است . آلتی است آهنی که بدان کاه و زراعت را قطع کنند. (غیاث ). آنچه دخل را دروند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). محصد. محطب . مقضاب . (منتهی الارب ). جاخشوک . (فرهنگی اسدی نخجوانی ). جاخسوک . (برهان ). بنگال . منغال . منجل . مجره . مخصال . (منتهی الارب ) :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
رودکی .
یکی مرد با تیزداسی بزرگ
سوی مرغزار اندرآید سترگ .
فردوسی .
بیابان و آن مرد با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس .
فردوسی .
هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون وکرده بسوهان .
منوچهری .
حلق بگرفتش ماننده ٔ نسناسی
برنهادش بگلوگاه چنین داسی .
منوچهری .
سوی او جست چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی ماننده ٔ الماسی .
منوچهری .
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی .
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ، ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زردشدستی چو گندم نحسی .
ناصرخسرو.
گردون چو مرغزار و مه نو بر او چوداس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.
معزی .
چو رخ او نبود ماه و نشاید بودن
کوبیک هفته چو داس است و دگر هفته چو طاس .
سوزنی .
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه نو کشتزار آسمان را هست داس .
سوزنی .
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه .
خاقانی .
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود بس .
خاقانی .
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی را فراغت باشد از دندان داس .
ظهیر فاریابی .
بدی مکن که در این کشتزار روز جزا
به داس دهر همان بدروی که میکاری .
(از تاریخ گزیده ).
خرمن سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
بردست گرفتیم همه داس ز مقراض
بر مزرعه ٔ سبز سقرلاط گذشتیم .
نظام قاری (دیوان البسه ص 96).
مخلب ؛ داس بی دندانه . مخلی ؛ داس علف درو. هلیکون ؛ داس بی دندان . مشذب ، داس که بدان خشاوه کنند. (منتهی الارب ). داس رزبر. (دهار). مصرم ؛ داس خشاوه . مشول ؛ داس خرد. || کج کاردگونه ٔ آهنین که بدان درخت پیرایند یا شاخ از درخت افکنند و آن پهن تر از داس غلبه بود و خمیدگی آن نیز کمتر باشد. دهره . (اوبهی ). سلاحی که بدان درخت و هیمه بُرند خاصه در مازندران . دهره را گفته اند و آن سلاحی است مانند داس و دسته ٔ درازی هم دارد و حربه ٔ مردم گیلان است . دهره و آن سلاحی است که مردم مازندران بدان درخت و هیمه برند. (لغت محلی شوشتری نسخه ٔ خطی ) : در منزلی دیگدان می ساختند به داس احتیاج شد. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ). معضد؛ داس درخت بر. (منتهی الارب ). || آلت تراشیدن سم اسب . سم تراش :
بداس آنچه بردارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان .
مسعودسعد.
|| استخوان ماهی را نیز گویند. (برهان ). استخوان برخی از ماهیان . داز :
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست .
نظامی .
|| خس های سرتیزی که بر سر دانه های گندم و جوی است که در خوشه میباشد. خارخوشه . اخگل . خارخوشه ٔ گندم . خاری که سر هر دانه ٔ گندم و جو و جز آن باشد. سوگ تژه . تره .(برهان ). خس باریک که بر سر غلات هر دانه ٔ خوشه ٔ گندم و جو باشد. داسه . شعاع سنبل . سفا. شعاع :
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه ٔ عمر دانه دارد و داس .
مسعودسعد.
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش را هر سر داس نشتری .
خاقانی .
عقرب مه دزدشان چشم فلک را بسحر
داس سر سنبله در بصر انداخته .
خاقانی .
بشکند سنبله بپای چنانک
داس در چشم اختر اندازد.
خاقانی .
کمتر از داس سرسنبله بود
اسد چرخ بمیزان اسد.
خاقانی (چ سجادی ص 868).
|| نوعی ازدام . دام نخجیر. (اوبهی ). پادام . نوعی از دام است که آن را پادام گویند و دام نخجیر هم هست . (برهان ). دام نخجیرگری . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) :
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دامداران
تو بودی بند و داس دامدارم
نهادی دام و داست برگذارم .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس .
ناصرخسرو.
هفت سالم در این خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
نظامی .
خاطوف ؛ داس مانندی که بدان بندند و بدان آهو صید کنند. (منتهی الارب ). || گیاهی است دوائی که به عربی آن را سداب خوانند. (برهان ). || (ص ) تاس . دغ . داغ . سرش داس است ، بی مو است . || بی گیاه . || (اِ) صاحب آنندراج ذیل لغت داس و دلوس گوید: هرچه از پس چیزی بود داس است و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد :
مرا رنج پیوسته داس آمده ست
مرا رنج رفتن بکاس آمده ست .
اما ظاهراً معنی و شاهد آن بر اساسی نمی نماید. || داس و دلوس ، از اتباع است چون فلان و بهمان و خاش وخماش . (از شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به داس و دلوس در ردیف خود شود. || داس مغز، پرده ای که دو نیم کره ٔ دماغی را از هم جدا میسازد و شکل داس دارد.
... ادامه
672 | 0
مترادف: داسغاله، داسه، كاخشوك، منجل، منگال
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (اسم) [پهلوی: dās] ‹داسه›
مختصات: (اِ.)
الگوی تکیه: S
نقش دستوری: اسم
آواشناسی: dAs
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 65
شمارگان هجا: 1
دیگر زبان ها
انگلیسی
sickle | scythe
ترکی
orak
فرانسوی
faucille
آلمانی
sichel
اسپانیایی
hoz
ایتالیایی
falce
عربی
منجل | المنجل ستة نجوم في برج الأسد , المنجل
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

کلمه "داس" در زبان فارسی واژه‌ای است که به یک ابزار زراعی اشاره دارد و دارای قواعد نگارشی خاص خود است. در ادامه به بررسی برخی از قواعد و نکات مربوط به این کلمه می‌پردازیم:

1. نحوه نگارش:

  • کلمه "داس" به صورت جدا نوشته می‌شود و هیچ نیازی به نوشتن با حروف بزرگ یا کوچک خاصی ندارد، مگر در آغاز جمله.

2. تلفظ:

  • تلفظ این کلمه به شکل [dɒs] است و در لهجه‌های مختلف ممکن است کمی متفاوت باشد.

3. مفاهیم و معانی:

  • داس به عنوان یک ابزار از دوران‌های قدیم برای درو کردن گیاهان در مزارع مورد استفاده قرار می‌گرفته است.
  • در زبان مجازی، کلمه "داس" می‌تواند به عنوان نمادهای مختلف در متون ادبی یا شعری مورد استفاده قرار گیرد.

4. صرف و نحو:

  • "داس" می‌تواند به عنوان اسم در جملات استفاده شود و معمولاً به صورت مفرد به کار می‌رود:
    • مثال: "او با داس به کار مشغول بود."

5. جمع:

  • جمع کلمه "داس" به صورت "داس‌ها" نوشته می‌شود.
    • مثال: "کشاورزان تعدادی داس‌ها را برای کار آماده کرده بودند."

6. کاربرد در جملات:

  • "داس یکی از ابزارهای قدیمی برای برداشت محصولات زراعی است."
  • "در فرهنگ‌ مردم، داس نمادی از زحمت و تلاش است."

7. استعاره و نماد:

  • در ادبیات و شعر فارسی، داس ممکن است به عنوان نماد مرگ یا پایان یک دوره مورد استفاده قرار گیرد.

این نکات می‌توانند به شما در نگارش صحیح و استفاده مؤثر از کلمه "داس" کمک کنند. اگر سوال خاصی در مورد این کلمه دارید، خوشحال می‌شوم که کمک کنم!

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا چند جمله با کلمه "داس" آورده شده است:

  1. کشاورز با داس محصول گندم را برداشت کرد.
  2. داس یکی از ابزارهای سنتی برای درو کردن گیاهان است.
  3. او داس را به دقت تیز کرد تا کارش در باغ راحت‌تر شود.
  4. در فصل برداشت، صداهای داس به گوش می‌رسید که نشان‌دهنده تلاش کشاورزان بود.
  5. داس نماد سخت‌کوشی و ارتباط انسان با طبیعت است.

اگر نیاز به مثال‌های بیشتری دارید یا موضوع خاصی مدنظرتان است، لطفا بفرمایید!


واژگان مرتبط: دهره

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


لام تا کام نسخه صفحه کلید نیز راه اندازی شده است. شما با استفاده از کلیدهای موجود بر روی صفحه کلید دستگاهتان می توانید با وب سایت ارتباط برقرار کنید.
لیست کلید های میانبر

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری