جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: دد. [ دَ ] (اِ) وحش . وحشی . مقابل دام . سبع. (زمخشری ). درندگان . دده . جانور درنده چون شیر و پلنگ و جز آن . جانور درنده از بهایم . حیوان درنده . هر چهارپایی که درنده باشد مثل شیر و گرگ و یوز و سیاه گوش . (غیاث ) : ایا بدتر از دد به مهر و به خوی همی تاج شاه آیدت آرزوی . فردوسی . ز دد تیزدندانتر از شیر نیست که اندر دلش بیم شمشیر نیست . فردوسی . یکی تیغ زد بر میانش سوار فروماند جنگی دد از کارزار. فردوسی . دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه . فردوسی . دد از تیر گشتاسپی خسته شد دلیریش با درد پیوسته شد. فردوسی . رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید. فردوسی . نه آوای مرغ و نه هرای دد زمانه زبان بسته ازنیک و بد. فردوسی . میر ابواحمد آنکه حشر نمود مر ددان را بصیدگاه اندر. فرخی . سخندان چو رای ردان آورد سخن بر زبان ددان آورد. عنصری . ز باد پرش موج دریا ستوه ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه . اسدی . بگشت آن همه مرغ و کندآب ونی ندیداز ددان هیچ جز داغ پی . اسدی . دژآگه ددی سهمگین منکرست بزور و دل از هر دد آن برترست . اسدی . که دد آزموده به از مردم ناآزموده . (قابوسنامه ). ای دل رفتی چنانکه درصحرا دد نه انده من خوری و نه انده خود همجالس بد بدی تو و رفته بهی تنهایی به بسی ز همجالس بد. (قابوسنامه ). هرکه انصاف ازو جدا باشد دد بود دد نه پادشا باشد. سنائی . شاه غمخوار نایب خرد است شاه خونخوار شاه نیست دد است مملکت را ثبات در خرد است بیخرد مردهمچو غول و دد است . سنائی . آب وآتش و دد و سباع و دیگر موذیان را در آن اثری ممکن نگردد. (کلیله و دمنه ). خوان ددان را به کاسه ٔ سر اعدا ز آتش شمشیر تو طعام برآمد. خاقانی . گروهی دد و آدمی سار دید. نظامی . رو که رستی از خود و از خوی بد وز زبانه ٔ نار و از دندان دد. مولوی . نزپی سود و زیان می جویدش لیک تا کرگس ندرد یا ددش . مولوی . مدتی واماند [شیر] زان ضعف از شکار بینوا ماندند دد از چاشتخوار. مولوی . نه هر آدمیزاده از دد بهست که ددزآدمیزاده ٔ بد بهست . سعدی . ز یاد ملک چون ملک نارمند شب و روز چون دد ز مردم رمند. سعدی . گر دیو مسخر تو گر دد ز این هر دو چه حاصل تو گردد. (نزهةالارواح ). مرد اگر در دم ددان باشد به که همصحبت بدان باشد. مکتبی . اختواء؛ دزدیدن دد بچه ٔ گاو را و خوردن . هنبلة؛ رفتار ددان رفتن مرد. مخلب ؛ چنگال جوارح دد باشد یا مرغ . خرضم ؛ دد نر. جرمة؛ خانه که در آن ددان را شکار کنند. دُحْلان ؛ ددی است . طوارف ؛ دد که برباید شکار را. (از منتهی الارب ). - دام و دد ؛ جانور اهلی و وحشی : شنیدی که با شاه نوذر چه کرد دل دام و دد شد پر از داغ و درد. فردوسی . همی دام و دد مغز مردم خورد همان نعل اسب استخوان بسپرد. فردوسی . ترا دام و دد بازداند بمهر چه مردم بود کت نداند بچهر. فردوسی . اگر بد کنی چون دد و دام تو جدا نیستی هم تو از دام و دد. ناصرخسرو. که پس آسمان و زمین چیستند بنی آدم و دام و دد کیستند. سعدی . - دد و دام ؛ جانور وحشی واهلی : به شهر اندرش خورد و آرام نیست نشستنش جز با دد و دام نیست . فردوسی . دد و دام را سالیان هزار خورش داد شمشیر اسفندیار. فردوسی . دد و دام بر هرسویی بیشمار سپه را نبد خوردنی جز شکار. فردوسی . چنین تا بنزدیک کوهی رسید که جای دد و دام و مردم ندید. فردوسی . از دد و دام همه دشت چنان گشت روان که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر. فرخی . اگر بد کنی چون دد و دام تو جدا نیستی هم تو از دام و دد. ناصرخسرو. دامست جهان بر تو ای پسر دام زین دام ندارد خبر دد و دام . ناصرخسرو. و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146). دد و دام از نشاط دانه ٔ خویش همه مطرب شده در خانه ٔ خویش . نظامی . نگویم دد و دام و مور و سمک که فوج ملایک بر اوج فلک . سعدی . - دیو و دد ؛ مردم تور و جانوران وحشی : همه دیو و دد بد بفرمان اوی سراسر جهان بد به پیمان اوی . فردوسی . - دیو و دد و دام ؛ مردم تور و حیوانات وحشی و اهلی : که دیو و دد و دام فرمانش برد چو روزش سرآمد برفت و بمرد. فردوسی . - شاه ددان ؛ شیر. اسد : به شاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت . ابوشکور. بدانی که شاه ددان سربسر بر شاه مردان ندارد هنر. اسدی . || بیابان شکاری را گویند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). جانور، حيوان، درنده، سبع، وحش، وحشي دام give, grant, admit, impute, render, concede, mete, pay, afford, endue, hand, indue, come through, ded منح، أعطى، دفع، وهب، خصص، كشف نفسه، يعطي ded déd ded muerto ded دادن، بخشیدن، ارائه دادن، رساندن، شرح دادن، اعطا کردن، عطاء کردن، تصدیق کردن، مسلم گرفتن، پذیرفتن، اقرار کردن، راه دادن، بار دادن، راضی شدن، نسبت دادن، متهم کردن، بستن، اسناد کردن، تحویل دادن، تسلیم داشتن، ترجمه کردن، در اوردن، واگذار کردن، پیمودن، سهم دادن، اندازه گرفتن، پرداختن، پرداخت کردن، تلافی کردن، پول دادن، کارسازی داشتن، حاصل کردن، تهیه کردن، موجب شدن، از عهده برامدن، استطاعت داشتن، بخشیدن به، پوشیدن، وادار کردن، پوشاندن، کمک کردن، با دست کاری را انجام دادن، اراستن، وقوع یافتن
give|grant , admit , impute , render , concede , mete , pay , afford , endue , hand , indue , come through , ded
ترکی
ded
فرانسوی
déd
آلمانی
ded
اسپانیایی
muerto
ایتالیایی
ded
عربی
منح|أعطى , دفع , وهب , خصص , كشف نفسه , يعطي
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)
کلمه "دد" در زبان فارسی به معنای حیوان وحشی و بهخصوص در ادبیات به معنای موجودات خبیث و خطرناک نیز بهکار میرود. در نگارش فارسی، توجه به نکات زیر میتواند کمککننده باشد:
استفاده صحیح: کلمه "دد" را در متن به درستی و در جایگاه مناسب خود استفاده کنید. این کلمه بیشتر در متون ادبی و توصیفی کاربرد دارد.
نکات نگارشی:
در آغاز جمله، کلمه "دد" باید با حرف بزرگ آغاز شود: "ددهایی در جنگل یافت میشوند."
اگر کلمه "دد" در وسط جمله قرار گیرد، نیازی به حروف بزرگ نیست: "به ددها احترام نمیگذارند."
جنس و صرف:
"دد" به عنوان اسم، به معنای جمع نیز کاربرد دارد، بنابراین میتوانید از آن به صورت جمع نیز استفاده کنید: "ددها در افسانهها ذکر شدهاند."
ترکیبها: به راحتی میتوانید کلمه "دد" را با دیگر کلمات ترکیب کنید: مثلاً "ددانی" برای اشاره به ویژگیهای ددها یا "ددخوی" برای توصیف رفتار خبیث.
در نهایت، رعایت نکات زبانی و نگارشی به خوانایی و فهم بهتر متن کمک میکند.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "دد" در جملات آمده است:
در میان جنگل، صدای ددهای خشمگین به گوش میرسید.
او همیشه از داستانهای دد و دسیسههای آنها میترسید.
در افسانهها، ددها معمولاً به عنوان موجوداتی وحشتناک و خطرناک توصیف میشوند.
جنگجویان برای مواجهه با ددهای تاریکی آماده شدند.
صدای ناله ددها در شب، خواب را از چشمان او ربوده بود.
اگر به مثالهای بیشتری نیاز دارید، خوشحال میشوم کمک کنم!
لغتنامه دهخدا
واژگان مرتبط: دادن، بخشیدن، ارائه دادن، رساندن، شرح دادن، اعطا کردن، عطاء کردن، تصدیق کردن، مسلم گرفتن، پذیرفتن، اقرار کردن، راه دادن، بار دادن، راضی شدن، نسبت دادن، متهم کردن، بستن، اسناد کردن، تحویل دادن، تسلیم داشتن، ترجمه کردن، در اوردن، واگذار کردن، پیمودن، سهم دادن، اندازه گرفتن، پرداختن، پرداخت کردن، تلافی کردن، پول دادن، کارسازی داشتن، حاصل کردن، تهیه کردن، موجب شدن، از عهده برامدن، استطاعت داشتن، بخشیدن به، پوشیدن، وادار کردن، پوشاندن، کمک کردن، با دست کاری را انجام دادن، اراستن، وقوع یافتن