جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: لخت . [ ل َ ] (اِ) جزو. بعض . برخ . بهر. بخش . قسم . پرگاله . قدر. مقدار. حصه . (برهان ). قطعه . پاره . لت : یک لخت خون بچه ٔ تا کم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق . عماره . بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه شدند از نهیبش دلیران ستوه . فردوسی . یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میان گروه . فردوسی . همان تخت پیروزه ده لخت بود جهان روشن از فرّ آن تخت بود. فردوسی . یکی تخت بودش بهفتاد لخت ببستی گشاینده ٔ نیکبخت . فردوسی . یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه هم آنگه چو تنگ اندرآمد گروه فروبرد کشتی هم اندر شتاب همان کوه شد ناپدید اندر آب . فردوسی . بزد بر زمینش چو یک لخت کوه به جان و دلش اندرآمد ستوه . فردوسی . زدش بر زمین همچو یک لخت کوه پر ازبیم شد جان توران گروه . فردوسی . سواران جنگی همه هم گروه کشیدندم از چنگ آن لخت کوه . فردوسی . سپهبد سواری چو یک لخت کوه زمین گشت از سم اسبش ستوه . فردوسی . عمودی بمانند یک لخت کوه کزو کوه البرز گشتی ستوه . فردوسی . ز دیبای زربفت رومی سه تخت ز یاقوت و پیروزه تابان سه لخت . فردوسی . چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار. منوچهری . خصف ؛ کفش با پاره و لخت دار. (منتهی الارب ). خصفه لخت و پاره که از آن کفش دوزند. فرد؛ کفش یک لخت . تاعه ؛ یک لخت سطبر از فله . فته ؛ یک لخت از خرما. (منتهی الارب ). - لخت ِ جگر ؛ پاره ٔ جگر : نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور هر چه داریم به لخت جگر خود داریم . صائب . - یک لخت ؛ یکپارچه . یک تخته .نیز رجوع به یک لخت شود : و این هفت آسمان چون بیافرید یک لخت بود چون فرمان داد به هفت پاره شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پرسیدند [جهودان ] که گور سلیمان بن داود پیغمبر کجاست ؟ پیغمبر ما (ص ) گفت که گور برادر من سلیمان بن داود در میان دریا اندر است از دریاهای بزرگ به کوشکی از سنگ خاره بکنده یک لخت ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ز بهر نشان بسته بر نیزه موی به پولاد یک لخت پوشیده روی . اسدی . و آنگاه به استخوان پراکنده ستونی ساخت [ستون فقرات ] و همه بر آن بنا کرد که اگر یک لخت بود پشت به دو درنتوانستی آورد. (کیمیای سعادت ). از آن سجده بر آدمی سخت نیست که در صلب او مهره یک لخت نیست . سعدی . - || لجوج . یک دنده : یک لختی از آن نیم در این سیر کآمد چو در دولختی این دیر. نظامی . - || رُک . رُک گو : گفت زندگانی خواجه درازباد من ترکی ام یک لخت و راستگویم بی محابا. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی ). رجوع به یک لخت شود. - امثال : لختی بخور، لختی بده ، لختی بنه . || سرپاس . گرز. عمود. لت . (اوبهی ). گرز آهنی . مقمعه . کوپال : چو ایمن شد از دشمن و تاج و تخت به کژّی به یک لخت برگشت بخت . فردوسی . ای شاه زمین بر آسمان داری تخت سست است عدو تا تو کمان داری سخت حمله سبک آری و گران داری لخت پیری تو بدانش و جوان داری بخت . معزی . بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هر دو پهلوهاش بفشرد و لخت بر سرش میزد تا کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77). درآمد برآورده لختی به دوش که از دیدنش مغز را رفت هوش . نظامی . هم این لخت خود را به کین برگشاد هم آن نیز بر دوش لختی نهاد دولختی دری شد بهم لختشان در آن درشد آویزش سختشان . نظامی . لخت بر هر سری که سخت کند چون در طارمش دولخت کند. نظامی . خبر دادم از رستم و لخت او هم از جام کیخسرو و تخت او. نظامی . برنجد سر از دردسرهای سخت نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت . نظامی . بفرمود تا تیغ و لخت آورند دو خونریز را پیش تخت آورند. نظامی . برآورد لختی و زد بر سرش سرش را فروریخت بر پیکرش . نظامی . آن یکی گوشش همی پیچید سخت و آن دگر در زیر کامش جست لخت . مولوی . به لخت درشکند آرزو به کاسه ٔ سر که هر که لختی از آن خورد سیر گشت از جان . کمال اسماعیل . رجوع به سرپاس شود. || یال و کوپال . (برهان ). || کلاه خود آهنین . || کارد استادان قصاب . || کفش و پای افزار. موزه و سرموزه . || خرمگس که مگس بزرگ باشد. (برهان ). || لت . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). مصراع . لنگه . طبق . یک لخت از دو لخت ِ در، مصراعی و لنگه ای از آن . لخت در، لنگه ٔ آن . مصراع آن : - دو لخت ؛ دولت . دولنگه . دارای دو مصراع : لخت بر هر سری که سخت کند چون در طارمش دولخت کند. نظامی . التصریع؛ در دولخت کردن . (زوزنی ). شعر به دو مصراع کردن . - دولختی ؛ دو مصراعی . دولتی . دو لنگه ای : لختی نگشاد کس بدین در کان لخت دگر نخورده بر سر. نظامی . شه آسایش و خواب را کار بست دولختی در چاردیوار بست . نظامی . جهان را به آمدشدن هر که هست دو لختی دری دید لختی شکست . نظامی . دولختی دری شد بهم لختشان در آن درشد آویزش سختشان . نظامی . یک لختی از آن نیم در این سیر کامد چو در دولختی این دیر. نظامی . در دولختی چشمان شوخ دلبندت چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز. سعدی . همیشه بازنباشد در دولختی چشم ضرورت است که روزی به گل براندایی . سعدی . - لخت در ؛ تخته ٔ دروازه . (غیاث ). || (ص ) بسته . منعقد . دَلمه : دل در هوای لعل تو خون ریخت لخت لخت . (نصاب الصبیان ). - لخت خون ؛ علقه . دَلمه ٔ خون . - لخت شدن خون ؛ بستن آن . دَلَمه شدن آن . || رخو. سست . بیحرکت . بی حس ّ (عضوی یا تمام بدن ). مسترخی . در تداول عامه سنگین و سست . شل و شلاته . || (اِ) کتک و شلاق . || زدن . ستیزه کردن . || پاره کردن . (برهان ). || در بیت ذیل معنی آن معلوم نشد : به یک زخم آن گرز پولاد لخت ستد جان از آن آبنوسی درخت . نظامی . برهنه، پتي، عريان، عور، لوت پوشيده، مستور bare, naked, nude, revealed, lumpish, picked عار، خلو، أعزل، مجرد، حاسر الرأس، ضئيل جدا، صريح، ظاهر للعيان، كشف، أبدى، كشف عن، فضى بسريرة نفسه، عارية çıplak nu nackt desnudo nudo عریان، ساده، عاری، اشکار، عادی، مجرد، پوچ، بی اثر، لش، تنه لش، کودن، سنگین، گنده، برگزیده، انتخاب شده، نوک تیز، نوک دار، پاک کرده
عار|خلو , أعزل , مجرد , حاسر الرأس , ضئيل جدا , صريح , ظاهر للعيان , كشف , أبدى , كشف عن , فضى بسريرة نفسه , عارية
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)
کلمه "لخت" در زبان فارسی به معنی "بدون پوشش" یا "عریان" به کار میرود. در زیر به قواعد و نکات نگارشی مرتبط با این کلمه اشاره میکنم:
نوشتهنویسی: باید به دقت و در موقعیتهای مناسب از کلمه "لخت" استفاده کنید. این کلمه ممکن است در متون ادبی، توصیفی یا هنری به کار رود.
قافیه و آهنگ: در اشعار فارسی، این کلمه ممکن است به دلیل معنی خاصش با دیگر کلمات قافيهدار شود. در انتخاب قافیهها باید به معنا و حس شعر توجه شود.
تطبیق با زمینه: استفاده از "لخت" در متون علمی یا رسمی باید با احتیاط باشد. در چنین متونی، ممکن است کلماتی با بار معنایی کمتر و حرفهایتر ترجیح داده شوند.
واژهسازی: این کلمه میتواند در ترکیب با دیگر واژهها قرار بگیرد، مانند "جسم لخت" یا "درخت لخت" که در آن به حالت عریان یا بدون برگ اشاره دارد.
سبک و لحن: در متون غیررسمی و محاورهای ممکن است به شکلهای متفاوتی استفاده شود. گاهی اوقات ممکن است به صورت توصیفی یا بهطور مجازی به کار رود.
به طور کلی، "لخت" کلمهای است که باید با توجه به مفهوم و بستر استفاده، به درستی به کار رود.
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
او در یک روز گرم تابستانی، کنار دریا لخت دراز کشیده بود و از آفتاب لذت میبرد.
در داستان، پسرک لخت در جنگل سرگردان شد و به دنبال بستر گیاهی برای پنهان شدن میگشت.
وقتی که سیل آمد، خانهها را ویران کرد و بسیاری از مردم لخت و بیپناه شدند.
لغتنامه دهخدا
واژگان مرتبط: عریان، ساده، عاری، اشکار، عادی، مجرد، پوچ، بی اثر، لش، تنه لش، کودن، سنگین، گنده، برگزیده، انتخاب شده، نوک تیز، نوک دار، پاک کرده