کار و کاسبی
licenseمعنی کلمه کار و کاسبی
معنی واژه کار و کاسبی
اطلاعات بیشتر واژه | |||
---|---|---|---|
انگلیسی | business | ||
عربی | عمل، تجارة، حركة، مهنة، مهمة، مشروع تجاري، شأن، متاجرة، قضية، اعمال | ||
واژه | کار و کاسبی | ||
معادل ابجد | 320 | ||
تعداد حروف | 9 | ||
نوع | اسم | ||
منبع | فرهنگ فارسی هوشیار | ||
نمایش تصویر | معنی کار و کاسبی | ||
پخش صوت |
- 1 آنچه از شخصي يا شيئي صادر
شود آنچه که کرده شود فعل عمل .
- 2 شغل پيشه . - 3 صنعت هنر .
- 4 امر شان :
} اي خداوند بکار من از اين به بنگر
مرمرا مشمر از اين شاعرک داس و دلوس . {
(ابو شکور)
- 5 رفتار کردار . يا کاربد . رفتار
بد کردار ناپسند :
} کسي را نبد بر درش کار بد
ز درگاه آگاه شد بار بد . {
يا کار نيک (خوب) . رفتار نيک
کردار خوب . - 6 آنچه در عالم خارج
تخقق پذيرد عمل :
} علم با کار سودمند بود
علم بي کار پاي بند بود . {
(سنائي)
- 7 ممارست اشتغال تمرين :
(امروز هيچ گروه (عيبب و هنر اسپ
را) چون ترکان نميدانند از بهر
آنکه شب و روز کار ايشان بااسپ است . {
(نوروز نامه) - 8 رنج زحمت .
- 9 حادثه (بد) پيشامد (ناگوار) :
} ابوسفيان بازگشت که اين چه تکبير است
(تکبير علي عليه السلام پس از پايان
غزوه ء احد) نبايد که بر ما کاري آيد . {
(تاريخ بلعمي) - 10 بنا ساختمان :
} زسنگ و زگچ بود بنياد کار
(ايوان مداين)
چنين کرد تا باشد آن پايدار - 11 . {
ضررت حاجت احتياج . - 12 عمل معده
اجابت شکم : } و استفراغ بداروها کنند که
اندر علاج فالج ياد کرده آمده است از حقنه
و داروي کار و داروي قي { (ذخيره ء
خوارزمشاهي) - 13 وسيله ء معيشت
معاش : } مردم يغسون ياسو مردمانيند
بيشتر با نعمت و کاري ساخته تردارند . {
(حدود العالم) - 14 مرگ موت :
} علي 4 عباس را گفت يا غم پيغامبر
امروز بهتر است بحمدالله عباس گفت :
کار پيغامبر نزديک رسيد که من علامت مرگ
بني عبدالمطلب نيک ميدانم . {
(مجمل التواريخ والقصص) - 15 جنگ
رزم : } وليکن کنونست هنگام کار
که تنگ اندر آمد چنين روزگار . {
} يکي تيغ داند زدن روزکار
يکي را قلمزن کند روزگار . { (حافظ)
- 16 الف - چون به آخر اسم معني پيوندد
صيغه ء مبالغه سازد : ستمکار
فراموشکار گناهکار مسامحه کار .
ب - چون باسم ذات و معني پيوندد
صيغه ء شغل سازد : آهنکار آتشکار
خدمتکار . - 17 حاصل ضرب قوه در تغيير
مکان - 18 زنا مجامعت . - 19
نسج منسوج : کارتن کارتنه .
- 20 (زورخانه) هر يک از فنهاي کشتي
فند پند . ترکيبات اسمي : يا ترکيبات
اسمي : يا از کار افتاده . کسي که بر
اثر پيري يا ضعف و مرض نتواند کار کند .
} جهان پير کهن گشته وزکار شده
بدولت تو جواني گرفت باز ونوي . {
(سوزني)
يا به کار . - 1 در کار مشغول . - 2
بافايده مستعمل . يا به کار آمده .
کاري مجرب . يا کار آب و گل . - 1
بناکردن . - 2 مرمت کردن . يا کار شيعه .
جنس وطني جنس ايراني (نوعي تحقير در آن
نهفته است) يا کار قوزي . - 1 شخص يا
چيزي که ميخواهند بدان اشاره کنند و کسي
نفهمد منظور کيست . - 2 معشوق رفيقه ء
بدکار (مشار اليها) يا کار کذا .
ترکيبي است نظير کار قوزي ولي بيشتر در
مقام اشاره بغير ذي روح استعمال شود يا
کار نجف . يا کار و کاسبي . کار و کسب .
يا کار چراغ خلوتيان - 1 روشن ساختن جايي
تاريک را . - 2 دوده افکندن . يا کار
خير . - 1 کارنيک :
} هرگه که دل بعشق دهي خوش دمي بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست . {
(حافظ)
- 2 ازدواج امر خير . يا کار دست بسته .
کار نمايان که از دست ديگران
باساني برنيايد :
} نشد درست بهندوستان شکسته ء ما
نماز بود در و کار دست بسته ء ما . {
(محمد قلي سليم)
يا کار دستي . - 1 کاري که با دست انجام
دهند عمل يدي . - 2 در آموزشگاهها
ماده اي از دروس که دانش آموزان را امور
عملي و صنعتي آشنا سازد يا کار دشوار .
عمل سخت و مشکل . يا کار ديو . - 1 کاري
که ديو (اهريمن) انجام دهد . - 2
کاري که بر خلاف عادت انجام گيرد :
کار ديو است و وارونه . يا کار زن .
- 1 امر مربوط به زنان . - 2 هم آغوشي
با زن آرمش بازن :
} بکار زنان تيز بودي برش
همي نرم جايي بجستي سرش . {
يا کار سرسري . کار سطحي ب
کار بي تامل . يا کار غلامان .
کار خوب (چه اغنياي ايران غلامانرا
بيشتر بکسب فنون مثل حدادي و نجاري
و زرگري و نقاشي و مانند آن مشغول دارند
و در هر فني يک فنه سازند : ازين رو
کار خوب را کار غلامان گويند .
} سرو آزاد در چمن تيغ کشيد
گل گفت که اين کار غلامان باشد . {
(شرف الدين پيام) .
يا کار قديم . - 1 کار ديرينه امر
قديمي . - 2 کار بيقدر و مبتذل :
} چنان زد ز زرگر انقدر سيم
که شد ياره ء زهره کار قديم . {
(ظهوري) .
يا کار گل . زمين کندن و شخم زدن و گل
مالي و نظاير آن عملگي فعلگي :
} و در همه ء ممالک کسي را
نگداشت که بمعيشت و عمارت ضياع خود مشغول
شوند الاهمه براي او بقلعه ها و قصرها و
خندق زدن و کار گل کردن گرفتار بودند . {
(تاريخ طبرستان) .
يا کار و بار . الف - (بصورت ترکيب)
- 1 کار امر :
} جانرا دگر گونه شد کار و بارش
برو مهربان گشت و صورت نگارش . {
(ناصر خسرو)
- 2 شغل پيشه کسب :
} کس را چنانکه امروز اين بنده ء تر است
جاه و محل و مرتبت و کار و بارنيست . {
(مسعود سعد 72)
- 3 (تصوف) احوال عارفانه
حالات صوفيانه . - 4 شور و غوغا :
} چون ابراهيم آن بديد گفت : اي رابعه خ
اين چه شور و کار و بار است که در جهان
افکنده ايي ک گفت : من شور در جهان
افکنده ام . { (تذکره الاولياء)
ب - (بصورت جداگانه و متواليا) کار :
} امروز که داني ز اميران جز از ايشان
شايسته بدين ملک و بدين کار و بدين بار {
يا کار و کاچار . کار و لوازم آن
کار و اسباب آن :
} تاميان بسته اند پيش امير
درتک و تاز کار و کاچارند . {
يا کار و کاسبي . شغل کار کسب . يا
کار و کشت کشت و زرع کشاورزي يا کار
و کيا . يا کار و مکار . زمين زراعتي که
نيم آن در يک سال و نيم ديگر در سال بعد
کاشته شود . يا وزارت کار . وزارتخانه اي
که عهده دار رسيدگي بمشاغل مختلف و تهيه ء
کار براي کارگران و جز آنانست وزارت
مشاغل . يا ترکيبات فعلي : از دست رفتن
کار . از عهده ء تلافي و جبران بدر رفتن :
} سمک عيار بخنديد و گفت : اکنون کار از
دست رفت اگر نرويم ما را هلاک کنند . {
(سمک عيار 201 : 1) . يا از کار افتادن .
از عهده ء کارها بر نيامدن اسقاط شدن :
} ماشين از کار افتاده است } { پدرش
پير شده و از کار افتاده است . { يا از
کاري بدر آمدن . از عهده ء انجام دادن
آن بر آمدن موفق شدن در اجراي آن :
} گفتيم که عقل از همه کاري بد آيد
بيچاره فروماند چو عشقش بسر افتاد . {
(سعدي)
يا از کار بردن . باطل کردن بيکار و
مهمل کردن :
} نيست دون القلتين و حوض خرد
کي تواند قطره ايش از کاربرد . {
(مثنوي . فرهنگ مثنوي . دکتر گوهرين) يا
از کار درآوردن . - 1 مهيا براي کار
ساختن آماده ء استعمال و استفاده کردن
چيزي را . - 2 پخته و مجرب کردن کسي را .
يا از کار رفتن . فرسوده شدن از کار
افتادن :
} از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها زکار . {
(مثنوي . فرهنگ مثنوي دکتر گوهرين)
يا باز شدن کار روا شدن حاجت :
} ز عشق کار جهان باز ميشود صائب خ
خوشا کسي که توسل باين جناب گرفت . {
(صائب)
يا باز گذاشتن کار بکسي . تسليم کردن
کاري بوي محول کردن امري بکسي :
} کار خودگر بخدا باز گذاري حافظ خ
اي بسا عيش که با بخت خداداده کني . {
(حافظ)
يا بالا بردن کار . پيش بردن کار:
} کار بالا نرود دست نيايد بر کام
هر که دلداده ء آن قامت و بالا نشود . {
(ابو نصير نصيراي بدخشاني)
يا بالا رفتن کار . پيش رفتن کار :
} کار محنت گر درين راه اين چنين بالا رود
رهنوردان را ز زانو خار ميبايد کشيد . {
(کليم)
يا بالا گرفتن کار . رونق و نظام يافتن
کار گرم شدن بازار :
} شدم عاشق ببالاي بلندش
که کار عاشقالان بالا گرفته است . {
(حافظ)
توضيح اين بيت در حافظ چاپ قزويني
نيامده است . يا بر سر کار آوردن .
تشويق کردن ترغيب بکار کردن :
} مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد . {
(صائب . امثال و حکم) . يا بر کار شدن .
سر کار بودن بر امور مسلط شدن :
} محموديان در ميان ايشان بمنزلت
خانيان و بيگانگان باشند خاصه بوسهل
زوزني برکار شده است . { (بيهقي)
يا به روي کار ديدن . از روي قراين ملاحظه
و پيش بيني کردن : } اين پادشاه حليم و
کريم و بزرگست اما چنانکه بروي کار ديدم
اين گروه مردم ... { (بيهقي)
يا به سر رفتن کار . انجام شدن آن اجرا
گرديدن : } اگر کاري بودي که بزر و بزور
يا بحيلت يا بعياري سر رفتي هم تدبيري
توانستمي کردن . { (سمک عيار 46 : 1) يا
به کار آمدن . - 1 قابل استعمال شدن
لايق کاري بودن . - 2 مفيد بودن سودمند
شدن : } زهدت بچه کار آيد گر رانده ء در
گاهي کفرت چه زيان دارد گر نيک
سرانجامي . { (سعدي)
يا به کار آوردن . - 1 استعمال کردن :
} و لفظ تمام را بکار آورد - 2 . { انجام
دادن بجا آوردن . - 3 کشتن قتل . يا
به کار افتادن . استعمال شدن . - 2
کارکردن : } کارخانه بکار افتاد . { يا
به کار انداختن . - 1 بکار گماشتن
وادار بکار کردن .
} مردم از بلژيک آورد و بکار انداخت چست
با اتابک داد او کار صدارت را نخست . {
(بهار)
- 2 بجريان انداختن : } کارخانه ء چاي
سازي را بکار انداخت . { يا به کار بردن .
استعمال کردن : } هميشه کلمات فصيح بکار
ميبرد } { صباغان بستان که همه لاجورد
و زنگار بکار ميبرند . { يا به کار
بستن . عمل کردن : } پند پدر را بکار
بست . { کار دربستن) . يا به کار بودن .
- 1 قابل استعمال بودن : } سمک برخاست و
آنچه بکار بود بر گرفت از : کارد و
کمندو سوهان ... { (سمک عيار) يا به
کار خوردن . - 1 قابل استفاده بودن
بودن مورد استعمال داشتن . - 2 لايق
کاري شايسته ء انجام امري بودن . يا به
کار دادن . بکار گماشتن . يا به دادن تن .
زير بار کاري رفتن . يا به کار داشتن .
استعمال کردن : بطلميوس آنرا بکار داشته
است بکتاب مجسطي بوسطهاي ستارگان بيرون
آوردن و اما بکواکب ثابته تاريخ انطينس
بکار هميدارد . { (التفهيم) يا به کار
کسي در بودن . براي او کار کردن خدمت
او ورزيدن :
} دل جان همي سپارد و فرياد ميکند
کاخر بکار تو درم اي دوست دستگير خ {
(سعدي)
يا به کار در بستن . (پند اندرز) .
بدان عمل کردن } مده از حکيم خ پندم
که بکار در نبندم که ز خويشتن گريزست و
ز دوست ناگريزم . { (سعدي)
يا به کار زدن . بکار بردن چيزي را
استعمال کردن . يا به کار کشيدن . (انسان
يا حيواني را) . او را بکار گماشتن
وادار کردن وي بکار . يا به کار گماشتن .
بکاري و شغلي نصب کردن کسي را . يا پيش
افکندن کاري را . پيش بردن آنرا :
} کار اشرف از براي خويش پيش افکنده يي
ميکني امروز اگر آزاد فردار علاج . {
(اشرف)
يا پيش بردن کاري را . آنرا روبراه کردن .
يا آنرا روبراه کردن . يا پيش رفتن
کاري . پيشرفت کردن آن جلو رفتن آن :
} گر سر ترک کلاه فقرداري اي فقير خ چار
ترکت بايد اول تا رود کار تو پيش ... {
(سلمان) . يا تمام ساختن کار .
يا تمام ساختن کار کسي يا جانوري .
او را کشتن وي را نابود کردن .
يا تمام کردن کار . - 1 فيصله دادن آن
بانجام رسانيدن آن . - 2 نابود کردن کسي
را (بوسيله ء عشق فقر و غيره) :
} از يک نگه که مايه ء صد ساله عاشقي است
کارم تمام کرده و من غافلم هنوز . {
(شاني تکلو)
يا تنگ شدن کار . سخت و دشوار شدن آن :
} از جهت خلف کار تنگ شد . { (بيهقي) .
يا تنگ گرفتن کار . تنگ کردن کار را
سخت و دشوار کردن امري را تضييق :
} بر طاقت ما کار چنين تنگ ميگيريد
اي خوش کمران خ تنگ ببنديد ميان را . {
(کليم)
يا چاق کردن کاري را . - 1 روبراه
کردن آنرا . - 2 وساطت در انجام گرفتن
کاري کردن کار چاق کني . يا چون زر
ساختن کاري را . چون زر کردن کاري را :
} آخر آن کار (کار شاهنامه را) چون زر
بساخت . { (چهار مقاله 3 - 82)
يا چون زر شدن کار . بسامان شدن آن
انتظام يافتن آن :
} گفتم از زر کار من چون زر شود غافل
که چرخ - چون گل رعنا مرا از کاسه ء زر
خون دهند . { (صائب)
يا چون زر کردن کاري را . نيک سامان دادن
آنرا رونق و جلوه دادن آنرا
} ز ما هر يکي را توانگر کني
بزر کار ماهر دو چون زر کني . {
(نظامي)
چون (چو) نگار شدن کاري . رونق و نظام
يافتن آن :
} هر کس که بفرمان تو رام است و مسخر
از دولت اقبال تو کارش چو نگار است . {
(معزي) يا خوابيدن کار . - 1 تعطيل شدن
کار . - 2 کساد بودن بازار . يا در کاري
آويختن . بدان دست زدن اقدام کردن در
آن :
} چو بيدلان همه در کار عشق ميظويخت
چو ابلهان همه از راه عقل بر مي گشت . {
(سعدي)
يا در کار کسي بودن . بکار وي پرداختن
مشغول شدن بکار او :
} خون پياله خور که حلالست خون او
در کار يار باش که کاريست کردني . {
(حافظ 339)
يا در کار کردن کسي را . - 1 وي را در
زمره ء چيزي محسوب داشتن :
} بگفت اي کور سوزنگر مرا در کارکن آخر
که از جور تو افتاده است با کيمخت گر
کارم . { (سوزني)
- 2 شفاعت کسي را در مورد شخصي پذيرفتن
کسي را بکسي بخشودن : } گفت : اگر
اندوهگيني در ميان امتي بگريد جمله ء
امت را در کار آن اندوهگين کنند . {
(تذکره الاوليا ء)
- 3 کسي را مختص کاري کردن اختصاص دادن
وي بدان امر : } (مادر را گفتم) يا از
خدايم درخواه تا همه آن تو باشم و يا در
کار خدايم کن تا همه با وي باشم . مادر
گفت : اي پسر خ ترا در کار خداي کردم . {
(تذکره الاوليا ء) يا در کار کشيدن .
بکار واداشتن بميدان عمل آوردن :
} کاهل روي چو باد صبا را ببوي زلف
هر دم بقيد سلسله در کار ميکشي . {
(حافظ 321)
در گره افتادن (افتدن) کار . - 1
پيچيده و معقد شدن کار :
} کار چون در گره افتد ز خدا ياد کنيم
عقده ء مشکل ما سبحه ء صد دانه ء ماست . {
(صائب)
- 2 برنيامدن حاجت . يا در گره ماندن
کار . در گره افتادن
} در گره هرگز نخواهد ماند کارم چون صدف
شوخي گوهر گريبان چاک ميسازد مرا . {
(صائب)
يا دست به کاري زدن بدان اقدام کردن :
} بر سر آنم که گر ز دست بر آيد
دست بکاري زنم که غصه سرآيد . {
(حافظ)
يا راست برآمدن کاري . بخوبي انجام شدن
آن . يا راست کردن کار . مستقيم ساختن
آن بسامان رسانيدن آن :
} باز گرد و کار را راست کن تا بنزديک
سلطان روي . { (بيهقي)
يا راه انداختن کاري را . بجريان انداختن
آنرا براه بردن آنرا . يا رفتن کار
کسي . از پيش رفتن کار وي پيشرفت کردن
امر او :
} از سر کوي تو هر کو بملامت برود
نرود کارش و آخر بخجالت برود . { (حافظ)
يا زار بودن کار کسي . دشوار بودن کار
وي پيچيده بودن کار او . يا سخت گرفتن
کاري را . دشوار گردانيدن آنرا :
} چون لب جو سخت گيرد کار بر هر کس جهان
از براي آب خوردن بايدش دندان سنگ . {
(سليم)
يا سر کار رفتن . بکاري مشغول شدن :
} چيزي که مرا بيشتر نگران حال او کرده
اين است که سر کار هم نميرود تا لااقل
سرگرم بشود . { (شام 239)
يا کار آب کردن . يا کار از دست کسي رفتن
(شدن) . خارج شدن کار از عهده ء کفايت
وي : } گرم گشتم چنانکه گردد مست
يار در دست و رفته کار از دست . {
(نظامي)
يا کار بجان آمدن . کار بجان رسيدن کارد
باستخوان رسيدن :
} عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد
بيابيا که ز تو کار من بجان آمد . {
(از تاريخ سلاجقه ء کرمان)
يا کار بجان رسيدن . - 1 قريب بهلاکت
رسيدن . - 2 بجان آمدن بيچاره شدن
در کار . يا کار بخدا افتادن . از تدبير
و چاره گذشتن کار :
} حق شناسان ز پي مطلب آسان نروند
کار دشوار چو افتد بخدا ميافتد . {
(محسن تاثير)
يا کار براحت رسيدن . سرانجام يافتن کار :
} چو کار زراچه براحت رسيد
براحت رسد کار خزرانيان . {
(نظامي گنجينه ء گنجوي)
يا کار براه بردن . کار بساز کردن :
} تانداري از گره سر رشته ء خود را نگاه
کار خود را کي تواني برد چون سوزن براه {
يا کار بر سر افتادن . پيش آمدن کار .
يا کار بر سر کسي آسان کردن . آسان نمودن
امري بر وي تسهيل کاري بر او :
} غفلت ما کار بر ابليس آسان کرده است
صيد بندان را مدد از صيد غافل ميرسد . {
(صائب)
يا کار بر کسي پوشاندن (پوشانيدن) .
مشتبه کردن امر بر وي . يا کار بر کسي
تنگ کردن (گرفتن) . او را در مضيقه
گذاشتن بر او سخت گرفتن . او را در
مضيقه زدن . خراب کردن کار :
} در ياب که زد کار جهاني همه بر هم
چشم تو عذرش همه اين است که مستم . {
(جمال الدين)
يا کار بساز کردن . بنيکي انجام دادن
کار . يا کار بگوشه چيدن فراموش کردن
از ياد بردن :
} بگوشه ء همه کارها چيده اند
ازو گوشه ء کاري ار ديده اند . { (ظهوري)
يا کار بودن کسي را با کسي . متعرض شدن
او را پرداختن او بوي :
} بهشت آنجاست کازاري نباشد
کسي را با کسي کاري نباشد . {
(مصاحب امثال و حکم)
يا کار کسي را ساختن . - 1 کار او را
رو براه کردن آماده کردن کار او را :
} چرا برنسازي همي کار خويش
که هرگز نيامد چنين کار پيش . {
- 2 نابود کردن از بين بردن :
} کارتاش و لشکري که آنجاست بسازد :
(بيهقي) .
يا کار و بار گره شدن . بر نيامدن حاجت
درست نشدن کار . يا کار و بار کردن . - 1
کاري انجام دادن . - 2 تصرف کردن . يا
کاري کرد کارستان . يا کار يکرو کردن .
قطع دوستي و مراوده کردن . يا گره بودن
(شدن) کار . بر نيامدن حاجت :
} ز سختگيري زلف تو کار من گره است
و گرنه هيچ گره نيست بي گشاد اينجا . {
(لساني شيرازي)
يا محکم کردن کار . استوار کردن آن
محکم کاري کردن :
} گرفتم عقل محکم کرد کار خويش را صائب خ
ره سيل قضار اسد اسکندر نمي بندد . {
(صائب)
يا کار وا پس افکندن . کار را بعقب
انداختن واپس انداختن . کار واپس
افکندن . مشغول کار کسي شدن . بکار او
پرداختن :
} گر جان بتن ببيني مشغول کار او شو
هر قبله اي که بيني بهتر ز خود پرستي . {
يکرو کردن کار يکرو کردن . (حافظ 203)
business
عمل، تجارة، حركة، مهنة، مهمة، مشروع تجاري، شأن، متاجرة، قضية، اعمال