جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
×
رویداد ها - امتیازات
برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.
معنی: رام . (ص ) مقابل توسن . (از آنندراج ) (انجمن آراء) (رشیدی ) (سروری ). مقابل بدلگام . مقابل چموش . مقابل سرکش و بدرام . ذلول . ذلولی . ضارع . ضرع . ضرعة. ضروع . (منتهی الارب ). نرم : من با تو رام باشم همواره تو چون ستاغ کره جهی از من . خفاف . بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند ومیگرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. (تاریخ بیهقی ). چون داد بخواهم از تو بس تندی لیکن چو ستم کنی خوش و رامی . ناصرخسرو. ملک چون دید کاو در کار خام است زبانش توسن است و طبع رام است . نظامی . زیر بار امانت غم تو توسنان زمانه رام تواند. عطار. تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار که توسنی چو فلک رام تازیانه ٔ تست . حافظ. دلارامی که با من رام بود از من رمید آخر نمیدانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر. جعفر فراهانی (از ارمغان آصفی ). دروب ؛ ستور رام . ذلول ؛ ستور رام شده . (منتهی الارب ). سهوة؛ شتر رام . مخنع؛ شتر رام ریاضت یافته . مدیث ؛ رام از هر چیزی . مصاحب ؛ رام بعد صعوبت و سرکشی . ناقة دلاس ؛ شتر ماده ٔ رام و نرم . ناقة، سُرُح ؛ شتر ماده ٔ رام . ناقة متهفة؛ ناقه ٔ رام . ناقة مذعان ؛ شتر ماده ٔ رام . (منتهی الارب ). هزم ؛ اسب منقاد و رام . (منتهی الارب ). هلواع ؛ شتر ماده ٔ تیز و نیک شتاب و چست و رام . (منتهی الارب ). || بطریق مجاز بر آدمی که سرکش نباشد و فرمانبردار و رام پیشه بود اطلاق کنند. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (رشیدی ) (انجمن آراء). فرمانبردار و نرم باشد. (لغت فرس اسدی ) (از فرهنگ اوبهی ).فرمان برنده بود و مطیع. (حاشیه ٔ فرس اسدی ). مطیع و فرمانبردار. (منتخب اللغات ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). فرمانبردار. (برهان ). مقابل سرکش . (از شرفنامه ٔ منیری ). منقاد. (زوزنی ). مطیع و منقاد و فرمانبر. (شعوری ج 2 ورق 10). مطیع و محکوم . (ارمغان آصفی ) : تو رامی و با تو جهان رام نیست چو نان خورده آید به از جام نیست . فردوسی . تو دانی چنان کن که کام تو است چو گردون گردنده رام تو است . فردوسی . جهان با کسی جاودان رام نیست بیک خو برش هرگز آرام نیست . اسدی . سپهرروان با کسی رام نیست ز نیک و بد ماش آرام نیست . اسدی . که هستند چرخ و جهان رام او نجوید ستاره مگر کام او. اسدی . از فلک ریمن باکیم نیست رام بسی بوده همین ریمنم . ناصرخسرو. باد همیشه فزون جلالت و عزت دایم پاینده باد دولت رامت . مسعودسعد. روز رام است و بخت و دولت رام ای دل آرام خیز و درده جام . مسعودسعد. هر کس که بفرمان تو رام است و مسخر از دولت و اقبال تو کارش چو نگار است . امیرمعزی . خدایگان جهان پادشاه ملک آرام که امر نافذ او راست چرخ و دولت رام . سوزنی . غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک من این نبهره تن خویش را بفرمانم . سوزنی . رامند خلق مر فلک تند را ازآنک دربند بندگی فلک تند رام تست . سوزنی . گر خزر و ترک و روم ، رام حساب تواند نیست عجب کز نهاد، رام فحول است رم . خاقانی مُتَیَّم ؛ آنکه رام و منقادست . (منتهی الارب ). - پیروزرام ؛ آنکه رام و مطیع پیروز است . - || آنکه پیروز رام و فرمانبر اوست . - || (اِخ ) بروایت شاهنامه نام قدیم ری است . رجوع به پیروز رام در همین لغت نامه شود. || (ص ) بطریق مجاز بر جمادات نیز اطلاق نمایند چنانکه تیر را که از کمان زودگشاد دهند گویند تیروکمان را رام کردیم . (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از رشیدی ) (فرهنگ نظام ). رجوع به رام کردن در معنی «راست کردن . نشانه گرفتن ...» و شواهد آن شود. || روان . (آنندراج ) (رشیدی ) (شعوری ج 2 ورق 10) (جهانگیری ) (انجمن آراء). روان و رونده . (ناظم الاطباء) (برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف ). سلس . (منتهی الارب ). رجوع به رام کردن در معنی «راست کردن . نشانه گرفتن ...»و شاهد آن شود. || مقابل وحشی است که الفت گرفته و آموخته باشد. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). الفت گرفته . (غیاث اللغات ). مأنوس . (زوزنی ) (ناظم الاطباء). انسی ، مقابل وحشی . آموخته و دست آموز. خانگی . (ناظم الاطباء). حیوان وحشی که مأنوس و فرمانبردار شده باشد. (فرهنگ نظام ). رائض . (منتهی الارب ). || خوش . (آنندراج )(انجمن آراء) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). خوش و شاد و خرم . (برهان ) (ناظم الاطباء). شاد و خرم . (لغت محلی شوشتر). خوش و شاد. (منتخب اللغات ) : ترا روز رام از جهان رام باد همان باد را بر تو آرام باد. فردوسی (از فرهنگ نظام ). شهی خوش زندگانی بود و خوش نام که خود در لفظ ایشان خوش بود رام . (ویس و رامین ). || (اِ) شوق و نشاط. (ناظم الاطباء). شادی و خوشی . (شعوری ج 2 ورق 10). || رامش و صلح و سازش که در اوستا رامن یا رامه و در پهلوی رامشن آمده است . (از مزدیسنا ذیل ص 229) : نفرموشم ز دل یاد توهرگز نه روز رام نه روز هزاهز. (ویس ورامین ). || در فرهنگ ناظم الاطباء معانی جاهد و ساعی و هوشیار و زیرک ، و بسیاری و فراوانی نیز باین کلمه داده شده است اما منحصر بهمان ماخذ است . || صاحب انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج این کلمه را بمعنی شهر آورده اند در کلمات : - رام اردشیر ؛ شهر اردشیر. - رام هرمز ؛ شهر هرمز. اما ظاهراً بر اساسی نیست چنانکه یاقوت در معجم البلدان نیز از جزء رام در ترکیب رام هرمز معنی مراد و مقصود دریافته است و معنی ترکیب «رامهرمز» را مقصود هرمز و مراد هرمز دانسته . رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود. - || (پیشوند) مزید مقدم در اسماء امکنه و اشخاص : رامش . رامشهرستان . راماشاه . رامشین . رامن . رامنی . رامهرمز. رامه . رامتین . رامیتن . رامیثن . رامی . رامین . رامینه . رامان . رامجرد. (یادداشت مؤلف ). || (ص ) آرام . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 10). آسوده . ساکت : زمان تازمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش . فردوسی . برآن منگر که دریارام باشد برآن بنگر که بی آرام باشد. (ویس و رامین ). || (اِ) آرام و طاقت و آرامیدن . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). آرام و راحت . (فرهنگ نظام ). آرام و طاقت . (ناظم الاطباء). || لقب ملوک هند. (آنندراج ) (انجمن آراء) : گاهی بدریا درشوی ، گاهی به جیحون بگذری گه رای بگریزد ز تو گه رام و گه خان گه تگین . فرخی . ز سرشنی و طراز است مادر و پدرت مگر نبیره ٔ خان و نواسه ٔ رامی . حقوری (از لغت فرس اسدی ، نسخه ٔ نخجوانی ). عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست نه شاه ماند و نه شیر و نه رای ماند و نه رام . روحانی (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). || پادشاه قادر و توانا. (ناظم الاطباء). || مراد و مقصود «در کلمه ٔ رامهرمز». (از معجم البلدان ). بمعنی کام است و مترادف آن آید: کام و رام او ز عالم هست شاعرپروری شاعران را مدح او گفتن بعالم کام و رام . سوزنی . 1- آمخته، اهل، تابع، دست آموز، فرمانبردار، مانوس، مطيع، منقاد
2- نرم شانه
3- آرام وحشي، سركش tame, docile, meek, domestic, manageable, amenable, obedient, biddable, governable, treatable, ram أليف، مروض، داجن، مذلل، غير ممتع، خالي من النكهة، وديع، كبح، دجن، طوع، روض، قهر، ذلل، تملك نفسه، لين الطبع، أنس veri deposu ram ram ram ariete اهلی، بی مزه، سست مهار، بی روح، خو گرفته، مطیع، سر براه، سربزیر، تعلیم بردار، رام شدنی، با حوصله، بردبار، فروتن، حلیم، خاضع، خانگی، خانوادگی، بومی، قابل اداره، کنترل پذیر، متمایل، قابل جوابگویی، حرف شنو، خاشع، پیشنهادشدنی، قابل درمان، قابل بحث، نرم
أليف|مروض , داجن , مذلل , غير ممتع , خالي من النكهة , وديع , كبح , دجن , طوع , روض , قهر , ذلل , تملك نفسه , لين الطبع , أنس
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)
کلمه "رام" در زبان فارسی میتواند معانی و کاربردهای مختلفی داشته باشد. این کلمه بهطور کلی به معنای آرام و مطیع است و در معانی دیگری نیز مورد استفاده قرار میگیرد. در ادامه به برخی از قواعد نگارشی و استفاده از این کلمه اشاره میکنیم:
نحوه نوشتار: کلمه "رام" همیشه به همین شکل و بدون تغییر نوشتاری استفاده میشود.
جایگاه در جمله: "رام" معمولاً صفت است و میتواند قبل یا بعد از اسم بیاید. مثلاً:
"گربهی رام"
"این سگ رام است."
تنوع معنا: "رام" میتواند به معنای آرامش و سکون نیز باشد. به عنوان مثال:
"آبهای رام به آرامی در دره جریان دارند."
کاربردهای مرتبط: در برخی از متون، "رام" ممکن است به عنوان بخشی از یک کلمه ترکیبی نیز استفاده شود، مانند "رامش" که به معنای آرامش است.
پیشوندها و پسوندها: برای تأکید بر نوع یا درجه رام بودن، میتوان از پیشوندها یا پسوندها استفاده کرد. به عنوان مثال:
"بسیار رام"
"نیمهرام"
نکات نگارشی: در نوشتار رسمی، باید دقت کرد که به معنای دقیق کلمه توجه شود و از بهکار بردن این کلمه در موقعیتهای غیررسمی یا غیرمناسب پرهیز گردد.
امیدوارم این نکات به شما در استفاده صحیح از کلمه "رام" کمک کند!
مثال برای واژه (هوش مصنوعی)
البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "رام" در جملات مختلف آوردهام:
او ماشین جدیدش را به روز کرده و سیستم رامت بهینهسازی کرده است.
اطلاعات ذخیرهشده در RAM کامپیوتر قابل دسترسی و خواندن هستند.
پس از پیادهسازی تغییرات جدید، سیستم به خوبی رامت و کار میکند.
در طراحی بازیهای ویدئویی، از RAM برای مدیریت بهتر گرافیک و سرعت بارگذاری استفاده میشود.
در برخی از گوشیهای هوشمند، مقدار رام میتواند تأثیر زیادی بر روی عملکرد کلی دستگاه داشته باشد.
اگر سوال دیگری دارید، خوشحال میشوم کمک کنم!
لغتنامه دهخدا
واژگان مرتبط: اهلی، بی مزه، سست مهار، بی روح، خو گرفته، مطیع، سر براه، سربزیر، تعلیم بردار، رام شدنی، با حوصله، بردبار، فروتن، حلیم، خاضع، خانگی، خانوادگی، بومی، قابل اداره، کنترل پذیر، متمایل، قابل جوابگویی، حرف شنو، خاشع، پیشنهادشدنی، قابل درمان، قابل بحث، نرم