جستجو در بخش : سوال جواب منابع اسلامی لغت نامه ها قوانین و مصوبات نقل قل ها
×

فرم ورود

ورود با گوگل ورود با گوگل ورود با تلگرام ورود با تلگرام
رمز عبور را فراموش کرده ام عضو نیستم، می خواهم عضو شوم
×

×

آدرس بخش انتخاب شده


جهت کپی کردن میتوانید از دکمه های Ctrl + C استفاده کنید
رویداد ها - امتیازات
در حال بارگذاری
×

رویداد ها - امتیازات

برای بررسی عملکرد فعالیت و امتیازات خود باید در وب سایت وارد باشید. در صورت عضویت از بخش بالای صفحه وارد شوید، در غیر این صورت از دکمه پایین، مستقیم به صفحه ثبت نام وارد شوید.

×
×

zabun
despicable  |

زبون

معنی: زبون . [ زَ ] (ص ) خوار. (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زیردست . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل . توسری خور. ستمکش . فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص . رجوع به زبون شدن ، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود. || آسان . سهل . خوار :
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون .
سوزنی .
- زبون چیزی (کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن . در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن :
زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ .
فردوسی .
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون .
مولوی .
- زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن . (از مجموعه ٔ مترادفات ). سرسپرده و رام او بودن . کوچکی او کردن . خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن :
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم .
فردوسی .
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم .
منوچهری .
نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.
جمال الدین عبدالرزاق .
زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی .
عطار.
چاره ٔ کرباس چه بْوَد جان من
جز زبون رای آن غالب شدن .
مولوی .
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم .
مولوی .
برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست .
ملا حسین کاشفی .
- || دستخوش و بازیچه ٔ دست کسی بودن . مقهور دست کسی بودن و جز به اراده ٔ او کار نکردن :
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین ).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن . با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده ٔ خود گرداندن . او را مقهور اراده ٔ خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون .
ناصرخسرو.
رجوع به ماده ٔ زبون گرفتن شود.
|| پست ترین جنس از هر چیزی . ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج ) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) : اسپرزه ... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکرة الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید.(تذکرة الملوک ص 34). || ضعیف . (انجمن آرا) (آنندراج ). بیچاره و ضعیف . (شرفنامه ). عاجز. (فرهنگ نظام ). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره . (ناظم الاطباء) :
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
زبون بود مرد ار بچنگ آمدت .
فردوسی .
و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی ).
ترا جنگ با شاه ما آرزوست
گمانی بری کو زبون چون بهوست .
(گرشاسب نامه ص 215).
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.
ناصرخسرو.
زبان از یاد توحیدش زبونست
که از حد و قیاس ما برونست .
ناصرخسرو.
تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی ؟
سنائی .
پیل است در سرما زبون ، پیل هوایی بین کنون
آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته .
خاقانی .
اوحدی گر تو صد زبان داری
عاشق بی درم زبون باشد.
اوحدی .
چه خیانت بتر ز خون خوردن
وآنگه از حلق هر زبون خوردن .
اوحدی .
گفت پیغمبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش .
مولوی .
|| لاغر. زار و نزار :
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
خاقانی .
سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده ، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد.(تذکرة الملوک ص 11). || نالنده . (برهان قاطع). نالان و نالنده . || مغلوب و منهزم . (ناظم الاطباء) :
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
اسدی .
|| گرفتار . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) :
برده دل من بدست عشق زبونست
سخت زبونی که جان و دلْش ربونست .
جلاب .
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست .
ناصرخسرو.
ای بوده زبون تن زبهر تن
همواره چرا زبون بزّازی .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476).
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون .
رشید وطواط.
مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر
بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون .
رشید وطواط.
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی .
پوریای ولی .
بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر
تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم .
سروش .
|| (اِ) بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود. || (ص ) راغب . (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامه ٔ منیری ). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
... ادامه
666 | 0
مترادف: 1- بيچاره، درمانده، عاجز، ناتوان 2- حقير، خفيف، خوار، ذليل 3- پست، جلب، سقط، فرومايه، ناكس 4- مغلوب 5- ضعيف، ضعيف النفس، نژند
نمایش تصویر
اطلاعات بیشتر واژه
ترکیب: (صفت)
مختصات: (زَ) (ص .)
الگوی تکیه: WS
نقش دستوری: صفت
آواشناسی: zabun
منبع: لغت‌نامه دهخدا
معادل ابجد: 65
شمارگان هجا: 2
دیگر زبان ها
انگلیسی
despicable | humble , language
ترکی
dil
فرانسوی
la langue
آلمانی
die zunge
اسپانیایی
la lengua
ایتالیایی
la lingua
عربی
حقير | مهين , خسيس , زرى , جدير بالإزدراء , حقير , خسيس
تشریح نگارش (هوش مصنوعی)

واژه "زبون" در زبان فارسی به معنی زبان یا لهجه است و در مکالمات غیررسمی و محاوره‌ای بیشتر کاربرد دارد. در نگارش و قواعد فارسی، نکات زیر در مورد این کلمه قابل توجه است:

  1. نوشته صحیح: در متون رسمی و نوشتاری، بهتر است از واژه "زبان" استفاده کنید. "زبون" به عنوان یک کاربرد محاوره‌ای شناخته می‌شود و در متون ادبی و رسمی کمتر مورد استفاده قرار می‌گیرد.

  2. نگارش درست: در صورتی که در متن محاوره‌ای از "زبون" استفاده می‌کنید، باید به رعایت قواعد نگارش توجه داشته باشید. این کلمه به صورت تنهایی یا در ترکیب با دیگر کلمات باید به درستی نوشته شود.

  3. قواعد صرفی و نحوی: واژه "زبون" به شکل‌های مختلفی صرف می‌شود و ممکن است در جمله‌های مختلف به کار رود. به عنوان مثال:

    • زبـونَت را بفهمم (یعنی زبان تو را می‌فهمم)
    • زبونِ این منطقه متفاوت است (یعنی زبان این منطقه متفاوت است)
  4. تلفظ: در تلفظ این واژه، به وزن آن (زَبوُن) توجه داشته باشید و سعی کنید به وضوح و صحیح بیان کنید.

  5. اجتناب از افعال ناپسند: در برخی محیط‌ها، ممکن است استفاده از "زبون" بار معنایی ناپسندتری نسبت به "زبان" داشته باشد، بنابراین در انتخاب واژه‌ها به زمینه و مخاطب توجه کنید.

با رعایت این نکات، می‌توانید از کلمه "زبون" به شکل مناسبی استفاده کنید.

مثال برای واژه (هوش مصنوعی)

البته! در اینجا چند مثال برای کلمه "زبون" در جمله آورده‌ام:

  1. مدیر جلسه از همه خواست تا نظراتشان را با زبون خود بیان کنند.
  2. او به خوبی می‌تواند به زبان‌های مختلف صحبت کند و زبون جدیدی یاد بگیرد.
  3. مادرش همیشه به او می‌گفت که باید زبونش را کنترل کند و به دیگران احترام بگذارد.
  4. در کلاس زبان، بچه‌ها با استفاده از بازی و آواز، زبون جدیدی را یاد می‌گیرند.
  5. او همیشه از زبون شیرینش برای جلب توجه دیگران استفاده می‌کند.

اگر نیاز به مثال‌های بیشتری دارید، خوشحال می‌شوم کمک کنم!


واژگان مرتبط: مطرود، نکوهش پذیر، فروتن، محقر، خاضع، خاشع

500 کاراکتر باقی مانده

جعبه لام تا کام


وب سایت لام تا کام جهت نمایش استاندارد و کاربردی در تمامی نمایشگر ها بهینه شده است.

تبلیغات توضیحی


عرشیان از کجا شروع کنم ؟
تغییر و تحول با استاد سید محمد عرشیانفر

تبلیغات تصویری